• امروز : دوشنبه - ۲۸ اسفند - ۱۴۰۲
  • برابر با : Monday - 18 March - 2024
کل اخبار 6233اخبار امروز 0

صدای حوزه امروز

دیدگاه آیت الله فاضل نسبت به ماجرای درمانگاه قم و طلبه ای که فیلم خرید ماشینش منتشر شد و ماجرای چای دبش! اگر فهم درستی از گزاره های دینی ندارید، لااقل ساکت بمانید! گفتگو با امام جماعت مسجد ۲۴ ساعته دهکده المپیک تهران / بهترین منصب در کره زمین امامت مسجد است! پاسخ معاون تبلیغ حوزه به دغدغه های مبلغان فضای مجازی؛ لزوم افزایش حمایت از مبلغین و خروج از پراکنده کاری ها دهمین جشنواره هنر آسمانی حوزه علمیه با محوریت تبلیغ نوین، هوش مصنوعی! پیام تقدیر و تشکر انجمن اساتید انقلابی سطوح عالی حوزه علمیه قم انتخابات چقدر ارتباط به اسلام و امام زمان (عج) دارد؟! امام محله‌ای که مسجد محوری در امور را به معنای واقعی دنبال می‌کند/ تشکیل گروههای سرود ویژه نوجوانان در مسیر جریان سازی جنس محتوای نامه های پیامبر(ص) به سران کشورها: تبلیغ با چاشنی عزت و تهدید! لزوم جدیت در مقابله مدبرانه با پدیده کشف حجاب گزارش کار مدیر حوزه های علمیه در جمع طلاب یزد؛ طرح جامع تبلیغ خدمت مقام معظم رهبری ارسال شده است سه هزار معلم طلبه بدون قائل شدن امتیازی خاص، جذب مدارس شدند/ برنامه درسی مدارس وابسته به حوزه فرقی با سایر مدارس ندارد زنگ هایی که در حوزه همیشه دیر به صدا در می آیند! امتداد اجتماعی روحانیت و جیغ های بنفش اصحاب مدرنیته!

28
تجربه نگاری کوتاه یک مبلغ رمضانی در خوی؛

تبلیغ با طعم زلزله!

  • کد خبر : 43838
  • 02 اردیبهشت 1402 - 17:14
تبلیغ با طعم زلزله!
و من که آخرین روزهای سفر تبلیغی ام را میگذرانم، خوشحالم. دیگر به تیرآهن بالای سرم آنقدر زل نمی زنم که خوابم ببرد. جای بچه ها را هر شب عوض نمی کنم که نکند آهن پاره ای بیوفتد روی شان. بعضی شب ها میز جلو مبلی ها را بالای سر بچه ها می‌گذاشتم و صبح از این دیوانگی ام، کلافه می شدم.

بدون هیچ ترسی چند روز اول را در خانه ی یکی از آشناهامان خوابیدیم. از بس که در دید و بازدید ها از وحشت زلزله ی اول شنیده بودیم، با خانمم قرار گذاشتیم زلزله که آمد؛ من، پسر ۶ ساله ام را و او هم دختر ۸ ماهه ام را نجات بدهیم. البته اگر تا فرار ما سقف بر سرمان آوار نشود.
همین الان هم از تصور ماندن خودم و بچه ها زیر آوار، دل آشوبم.

چند روز پیش که زلزله ی ۵.۶ ریشتری آمد؛ شب اش را تا سحر نخوابیده بودم. مدام با خودم می گفتم امشب دیگر می آید.
برای سحری کوکو تبریزی و دو لیوان چای با لیمو خوردم. شکمم حسابی سنگین شده بود. نماز صبح را خواندم. با اینکه خوابم می آمد، زور زدم که نخوابم.

این چند روز کتاب “موتور سوار چمران” را نصف کرده بودم. باز کردم که چند صفحه هم از کتاب بخوانم. به امید اینکه ذهنم کمی از زلزله فاصله بگیرد. اما از بخت بدم؛ صفحات جدید کتاب از وحشتِ زیرِ سقفِ سنگر خوابیدن می گفت. اینکه گلوله توپی، خمپاره ای ناغافل سقف را بر سر رزمنده ای آوار کند. راوی کتاب هم از ترسِ زیرِ سقف مردن، هراس به جانش افتاده بود.

پلک هام دیگر قوت نداشتند. دراز کشیده بودم و کتاب ۶۰۰ صفحه ای روی سینه ام بود. حوصله ی خواندن نداشتم. میخواندم که خوابم بِبَرد.
زمانی هواسم سر جا آمد که صدای لرزش پنجره ها و تپش قلبم را باهم می شنیدم. چنان صدای هولناکی می آمد که متوجه نبودم زهرا را زیر بغل چپم زده ام و دست عمار را گرفته ام و کشان کشان می بَرم سمت درِ هال.

زلزله، آن روی دیگرش را، به ما که مدتی از خوی دور بودیم نشانمان داد؛ عمار می گفت دستم را ول کن که از جا کنده شد. تازه متوجه خانمم شدم. وسط کوچه پا برهنه با بقیه مردم به در و دیوار نگاه می کنیم، این روز ها خیلی از زنان خویی، شب ها با مانتو و روسری می خوابند. یک چادر اضافی هم روی بند لباس ها در حیاط، آویزان می کنند برای احتیاط!

مردها که دغدغه ی اینجور چیزها را ندارند، با شلوارک و رکابی و پیژامه بیرون آمده بودند.
زلزله‌ی اول صبحی خواب را از سرمان پرانده بود. آقای پیژامه پوشی آمد سمتم. گفت: 《حاج آقا می بینی وضع زندگی مونو؟ به ترکی گفت. با حسی از نگرانی از آینده: گورَسن نجور اولاجاخ؟! اِله بله قالاجاییخ؟!》 یاد نوشته ای با این کلمات، پشت یک ماشین پیکان افتادم. این جمله، مربوط به ابراز نگرانی ما خویی ها از آینده ی مبهم است.
از خوش آمد گویی زلزله در روزهای ابتدایی حضورمان در خوی، به خود آمدم.
کوچه های مملو از چادر و کانکس بیشتر به چشمم آمد.
به دنبال دیوارها و پنجره های ریخته میگشتم.
تَرَک های دیوار خانه ی پدر، نظرم را جلب کرده بود.
گچ های ریخته شده ی داخل اتاق ها؛ دیوارهای شکم درآورده به سمت کوچه؛
راه پله های نیمه تخریب شده؛
بوفه های ظروفِ هنوز تعمیر نشده؛
چارچوب درب های کج شده؛
نماهای ریخته شده؛
همه نشانه ی یک زلزله ی مهیب بود. زلزله ی ۸ بهمن ۱۴۰۱. یک ربع مانده به ساعت ده شب.

در صف نانوایی به کنایه جوان ۳۰ سال رد کرده ای ازم می پرسد: زلزله چطور بود حاج آقا!؟ میگویم: چی بگم. زلزله است دیگه.
جوان گفت: زلزله ی اول اینجا بودی؟
گفتم نه. بلافاصله گفت خدارو شکر کن اونو ندیدی. دروغ میگن که ۵.۹ ریشتر بوده.
گفتم چرا باید دروغ بگن؟!
انگار که عاقل به نادان نگاه کند، نگاهم کرد و گفت: خب معلومه؛ قانوناً زلزله، بالای ۶ ریشتر باشه، دولت باید همه ی خونه هارو بکوبه و از نو درست کنه. زلزله اول بالای ۷ ریشتر بود.
حرف بی خودی زده بود.
دستی به ریشم کشیدم و گفتم: 《همچین چیزی در قانون نداریم》

با گذشت دو ماه از زلزله هنوز شایعات روی زبان هاست.
پیرمردی میگفت حاج آقا این کار خدا نیست،”پارت” زده اند. بنده ی خدا نمی دانست پارت چیست. منظورش “هارپ” بود.
خانمی در تاکسی می گفت: دارن تیتانیوم استخراج می کنند. برا پُر کردن جیب خودشون مارو بدبخت کردن.
یکی دیگه میگفت سپاه، زیر زمین بمب اتم آزمایش می کنه، اثرات بمب هستش.
نظر بعضی ها هم بر استخراج طلا بود.
منصفانه ترین نگاه؛ نشست زمین بر اثر حفر چاه های آب بود که اینجا به “موتور آب” معروف اند.

کم تر کسی را دیدم که از بلای الهی بودن زلزله، حرف بزند. “بلا” را موضوع قرار دادم برای منبرهایم.
با این حدیث شروع کردم:
إِنَّ الْبَلَاءَ لِلظَّالِمِ أَدَبٌ وَ لِلْمُؤْمِنِ امْتِحَانٌ…
حدیث از امیر المومنین بود.
و با آیه ۳۴ سوره قمر راه نجات را نشان دادم.
راه نجات وقت سَحَر بود.
إِنَّا أَرْسَلْنَا عَلَیْهِمْ حَاصِبًا إِلَّا آلَ لُوطٍ ۖ نَجَّیْنَاهُمْ بِسَحَرٍ
۳۰ شب منبر با چاشنی زلزله.
میان صحبت هایم می دیدم لوستر لاجوردی رنگ وسط سقف مسجد تکان می خورَد. گاهی اوقات میخواستم پا به فرار بگذارم اما نگاه مردم میخ کوبِ پله های منبر ام می کرد…

برنامه ی زلزله نگار در همه ی گوشی ها نصب است. بعد هر زلزله گوشی ها را چک می کنند؛ که دیدید گفتم ۳ تا بود یا ۲ تا ۴ تا…
فکر و ذکر مردم شهرِ من؛ خوی، شده زلزله.
پیشگویی ها امان از مردم بریده
می گویند ۲۷ فروردین یا ۱۰ اردیبهشت، ۸ ریشتری می آید.‌
مردم این حرف ها را جدی می گیرند. باور می کنند. مردم ناراحت اند. نگران اند. می ترسند.

و من که آخرین روزهای سفر تبلیغی ام را میگذرانم، خوشحالم. دیگر به تیرآهن بالای سرم آنقدر زل نمی زنم که خوابم ببرد. جای بچه ها را هر شب عوض نمی کنم که نکند آهن پاره ای بیوفتد روی شان. بعضی شب ها میز جلو مبلی ها را بالای سر بچه ها می‌گذاشتم و صبح از این دیوانگی ام، کلافه می شدم.
خوشحالم که داریم از این شهر می رویم.
و ناراحتم از اینکه پدر و مادرم، خانواده ام. دوستانم باید تا مدتی به این طور زندگی کردن عادت کنند.
ای کاش دیگر آن شب ۸ بهمن تکرار نشود.

لینک کوتاه : https://v-o-h.ir/?p=43838
  • نویسنده : حجت الاسلام علی قاسملو

مطالب مرتبط

25فروردین
برای گسترش اسلام از تمام ابزارها خصوصا فضای مجازی استفاده کنید
آیت الله مکارم شیرازی در دیدار فرمانده سپاه قم؛

برای گسترش اسلام از تمام ابزارها خصوصا فضای مجازی استفاده کنید

02اسفند
مانند اوایل انقلاب؛ مساجد باید واسطه پرسشگری مردم از مسئولان باشند
رئیس ستاد هماهنگی کانون‌های فرهنگی و هنری مساجد کشور مطرح کرد؛

مانند اوایل انقلاب؛ مساجد باید واسطه پرسشگری مردم از مسئولان باشند

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.