به گزارش خبرنگار صدای حوزه، خانم رحمت نژاد، طلبه نویسنده و خبرنگار فرهنگی در یادداشتی کوتاه به یکی از ماجراهای تاثرآور و آموزنده ماجرای اسارت بعد از واقعه عاشورا پرداخته است که خدمتتان تقدیم می شود:
خبر رسید می خواهند اسیرانِ خارجی را واردِ دَمِشق کنند. لباس های گِران بَها پوشیدم. با شُکوهِ خاص، همراهِ کنیزانِ خود از کاخ بیرون آمدم تا در جَشنِ مردم و یزید شرکت کنم و اسیران را تماشا.
رویِ صَندلی نشسته بودم و اسیران را تماشا می کردم، شُترهای بی جهازی که چند خانم بر آن سَوار بودند نظرم را جلب کرد. از یکی از خانم ها پرسیدم: از کدام شهر هستید؟ خانم پاسخ داد: از شهرِ مدینه هستیم. از صندلی پائین آمدم و گفتم: بهترینِ سَلام ها بر ساکنانِ مدینه باد.
نمی دانستم این خانم کیست! امَا دلم می خواست درباره یِ اَهلِ مدینه از ایشان بپرسم. خانم نگاهی کرد به من و گفت: هر چه می خواهی بپرس. در حالی که روزگاری را که کَنیزِ خانه حسین(ع) بودم به یاد می آوردم پرسیدم: از خانه و خاندانِ علی چه خبر؟ از اَحوالِ حسین(ع) و برادران و فرزندانِ او، از احوال خانم زینب(س)، خواهرش ام کلثوم و دیگر زنانِ منسوب به زهرا(س) برایم بگو. از سوالم ناراحت شد! گریه جانسوز سَرداد و گفت: تو، هند دختر عبدالله، کَنیزِ خانه یِ حسین(ع) هستی؟ که در ایام کودکی، بر اثر بیماری فَلَج شد و هر چه برایِ درمانَش تَلاش کردند بهبود نیافت؟ در آخر بر اثر توسل به علی(ع) و حسین(ع) شفا یافت؟ بعد پس از ازدواج با یزید از مدینه به شام آمد؟
با دَهانی از حیرت بازمانده از اینکه کیست این خانم که مَرا شناخته سرم را تکان دادم: بله، من هند دختر عبدالله هستم. در خانواده ای یهودی به دنیا آمدم. با توسل بر علی(ع) و حسین(ع) شفایافتم. کَنیزِ خانه حسین(ع) شدم و بعد از ازدواجِ با یزید از مدینه به شام آمدم. امّا شما کیستی؟ چند خانم دیگر همراهش بودند. جلوتر از همه ایستاد و گفت: من زینب(س) دختر علی(ع) هستم. به خانم کِناری اش اشاره کرد: این ام کلثوم است و آن خانم های دیگر، خانم هایِ منسوب به حضرت زهرا(س) هستند. اگر از خانه یِ علی(ع) می پرسی ما خانه ی او را در مدینه ترک کرده ایم و منتظریم خَبَرِ شَهادتِ بستگانِ علی(ع) را به آن خانه ببریم. به سَرِ رویِ نیزه یِ کنارِ دروازه یِ شام اشاره کرد: اگر از حسین(ع) می پرسی این سَرِ بُریده ی اوست که در بَرابرِ یزید است.
اگر از عباس و سایر فرزندان علی(ع) می پرسی ما آن ها را با بدن هایِ پاره پاره و سَرِ جُدا در صَحرایِ کربلا جا گذاشتیم. اگر از زین العابدین می پرسی او از شدت بیماری و دردهای زیاد قادر به حرکت نیست. وقتی شنیدم چه بر فرزندانِ علی(ع) گذشته و این خانمِ اسیر زینب(س) است فریاد و شیون سَر دادم: کاش در این روز کور بودم و دخترانِ زهرا(س) را با این حال نمی دیدم. آنقدر ناله و شیون سر دادم که از هوش رفتم. زینب(س) بالا سرم آمد و گفت: هند برخیز و به خانه ات برو که می ترسم شوهرت یزید به تو آسیبی برساند.
برخاستم. سَرَم را برهنه و لباسم را پاره کردم. با پایِ برهنه نزد یزید که در جمعی عمومی در کاخ نشسته بود رفتم. تا رسیدم با صدای بلند گفتم: ای یزید، آیا تو فرمان داده ای که سَرِ حسین(ع) را در کنار دروازه شام رویِ نیزه قرار دهند و آویزان کنند؟ یزید که بر سَرَش تاجِ رَنگارَنگِ سلطنت بود و بر تَختِ سلطنت تکیه داده بود گفت: بله. سَرِ بُریده یِ حسین(ع) است. یزید برخاست تا من را بپوشانَد. فریاد زدم: سوگند به خدا دیگر همسر تو نیستم و تو همسر من نخواهی بود. وای بر تو یزید، درباره یِ من غیرت کردی، من را پوشاندی، پس چرا این غیرت را درباره یِ دختران زهرا(س) نکردی؟ پوششِ آنها را دَریدی؟ چهره هایشان را آشکار ساختی و آنان را در خَرابه جا دادی؟ تو در جواب بازخواست فاطمه چه خواهی گفت؟ یزید عصبانی گفت: تو چه رابطه با فاطمه داری؟ در حالی که گریه می کردم و از کاخ خارج می شدم گفتم: من به وسیله یِ پدر و شوهر و فرزندانِ فاطمه(س) شفا و هدایت یافتم.