به گزارش صدای حوزه، بیشک یکی از مسائل مهم در حوزه اندیشههای اجتماعی و سیاسی، مسئله رابطه دین و سیاست است، در جهان اسلام و گرایشهای مطرح در بین اندیشمندان مسلمان درباره نوع و چگونگی این رابطه، مناقشه و نزاع جدی وجود دارد. برخی با انکار هرگونه پیوندی میان دین و سیاست، تداخل یکی از آن دو را در امور دیگری موجب ناکارایی طرف مقابل دانستهاند و لذا به جدایی کامل آن دو توصیه میکنند.
برخی دیگر نیز با بیان استدلالهای گوناگون و مستند معتقد به وجود رابطهای عمیق بین دین و سیاست میباشند. هر چند این گروه در کیفیت و نوع رابطه دین و سیاست با هم اختلافنظر دارند ولی در این اصل یعنی وجود رابطه، کنش و واکنش متقابل میان دین و سیاست، متفقالقول هستند. پرسش اصلی این پژوهش این است که این دو گروه چگونه و با چه دلایلی به تبیین نظر خود در مورد رابطه میان دین و سیاست و تعامل یا عدم تعامل آن دو میپردازند؟
بر این اساس فرضیه به این صورت مطرح میشود که علیرغم وجود استدلالهای طرح شده از سوی هر یک از دو گروه، در مکتب اسلام میان دین و سیاست، هم رابطه مفهومی و نظری و هم رابطهای نهادی و ساختاری وجود دارد و این دو نوع رابطه نیز با هم هماهنگ و مرتبط هستند. حجتالاسلام و المسلمین دکتر احمد رهدار مؤسس و رئیس«مؤسسه مطالعات و تحقیقات اسلامی فتوح» در گفتگویی به ابعاد این مسأله پرداخته است که در ادامه متن این گفتگو تقدیم میگردد.
بهعنوان نخستین سؤال توضیحاتی را در رابطه با سیاستپذیری یا سیاستگریزی در واقعهی عاشورا را ارائه بفرمایید.
بحث ما درخصوص بازنمایی پیوند دین و سیاست در واقعهی کربلا است. از این موضوع درمییابیم که نسبت دین و سیاست در واقعهی کربلا چه بوده و همچنین بازخوانی تاریخی این واقعه در ذهنیت محققان مسلمان و غیرمسلمان به چه صورت است و نه تنها محققان، حتی کسانی که به هر دلیلی خواستند با واقعهی کربلا نسبت بگیرند و یا یک ذهنیتی نسبت به کربلا پیدا کردهاند، اینجا به چند نکته اشاره میکنیم:
نکته اول اینکه در بین کسانی که درباره واقعهی کربلا تحقیق کردهاند، کمتر نویسندهای را دیدهام که زاویه تحقیقاتش به غیر از مسأله پیوند دین و سیاست باشد و کسانی هستند مثل ابن خلدون یا بعضی از مستشرقین و بعضی محققین اسلامی که ماجرا را به دعواهای خانوادگی تقلیل دادهاند؛ البته حتی ابنخلدون هم که این موضوع را به دعوای خانوادگی تقلیل میدهد، انکار نمیکند که یک تفاوتی در برداشت از دین و سیاست میان امام حسین «علیه السلام» و یزید وجود دارد؛ اما در نهایت برای اینکه کار یزید را توجیه کند، مسأله خانوادگی را بیان میکند.
البته این موضوع باید برای محققان جوانتر ما و برای توده متدین به دین، مورد توجه قرار بگیرد که در بسیاری از رخدادهای مهم صدر اسلام، نسبتهای فامیلی هم وجود دارد که قابل انکار نیست، اینکه احیاناً چند فامیل در مقابل یکدیگر قرار گرفتند، به این معنا نیست که اصل قضیه یک نزاع خانوادگی یا فامیلی باشد و در غیر این صورت معاویه برادر خانم پیامبر خاتم «صلی الله علیه و آله» میباشد و به همین علت هم به آن خالالمؤمنین میگفتند؛ چون قرآن به همسران پیامبران خاتم تعبیر امالمؤمنین را دادند و برادران امالمؤمنین را خالالمؤمنین خواندند و یزید هم پسر معاویه است و این نسبتها در جای جای وقایع صدر اسلام قابل مشاهده است.
در واقعهی کربلا هم سرداری که با مختار جنگید، شوهر حضرت سکینه میباشد، میتوان گفت که قیامی راه افتاده به خونخواهی شهدای کربلا که در یک طرف جبهه دختر حسین بن علی و در طرف دیگر شوهرش مصعب بن زبیر با صاحب این قیام میجنگد، البته به این معنا نیست که حضرت سکینه راضی بودند؛ اما نکته اینجاست که وقتی اسلام در منطقهای آمده و در آن منطقه هم مناسبات اجتماعی وجود دارد، دور از انتظار نیست که نزاعهای دینی و سیاسی مربوط به دین هم نسبت قومیتی پیدا کند؛ بنابراین نباید چنین پنداشت که اصل ماجرا درواقع مسأله قومیتی است و ربطی به دین و حوزه سیاست ندارد.
پس از محدود و معدود تحلیلهایی که امثال ابن خلدون در تحلیلشان از واقعهی کربلا داشتند، تقریباً تمامی محققان تاریخ اسلام و به تبع آن مستشرقینی که در این باره تحقیق کردند، مسأله دین را با سیاست بیگانه ندیدند، حتی مستشرقین اروپایی که بنا به نظریه شخصی خودشان که پیوند بین دین و سیاست یک پیوند نامیمون است و حتی آنهایی واقعهی کربلا را تحلیل کردند و در آن دین و سیاست را با هم دیدند.
نکته دوم اینکه قرائتی که بازیگران صحنه از خودشان داشتند، قرائت دین و سیاست است؛ یعنی از گفتهها و خطبههایی که از امام حسین (ع) در روز عاشورا، حتی بهصورت رجز خواندن وجود دارد یا خطبههایی که اصحاب امام حسین (ع) در روزهای قبل از عاشورا خواندند، خطبهای چون خطبهی حبیب بن مظاهر که خواندن این خطبهها خود گویای این است که فهم کسانی که در واقعهی کربلا شرکت کردند، مسأله کربلا را یک مسألهی دینی تلقی کردند که البته این مسأله دینی با مسأله قدرت یک حاکم خودخوانده به نام یزید که مدعی خلافت است و دین و مردم را به تباهی میکشاند، کاملاً متفاوت است.
نکته جالب اینجاست که در روز عاشورا لشکر مقابل امام حسین (ع)، حرکت امام حسین(ع) را یک حرکت سیاسی دیدند و در مقابل با آنها برخورد سیاسی داشتند و حتی در ذهن عوام که تحت تأثیر تبلیغات جریان حاکمیت وقت بودند، این واقعه یک واقعهی سیاسی است؛ یعنی مسأله، مسألهی خروج بر امیرالمومنین و خروج بر خلیفه وقت است و خروج بر خلیفه وقت، یک مسألهی سیاسی است و البته حسین بن علی (ع)، مدعی هستند بر امامت، مخصوصاً برای شیعیان و کسانی که در صحنه عاشورا حاضر بودند.
مسأله عاشورا، مسأله دیانتی ـ سیاستی است و مورد انکار هم نمیباشد، شاید به همین علت است که از همان آغاز اتفاقاتی که به تبع واقعهی کربلا افتاد و آنها هم رنگ و بوی دین و سیاست داشت، درست است مفهوم مظلوم و یا درک مظلومیت از واقعهی کربلا هم مؤثر بوده است؛ ولی این مظلومیت تشدید میشد، با اینکه شخص مظلوم و یا اشخاص مظلوم خاندان پیامبر خاتم بودهاند و به این علت که اینها برای مردم، برای اصلاح و نجات مردم از سلطه حاکم مستبد قیام کرده بودند، بهویژه اینکه در واقعهی کربلا دو اتفاق تلخ با مدیریت یزید افتاد که مسأله را کاملاً مسأله قدرت و دین کرد؛
یکی مسأله آتش زدن کعبه که لشکری از جانب حاکم آمدند و کعبه را به آتش کشیدند، پس مسأله یک مسأله سیاسی است. در واقع دعوای دو قبیله نیست که یکی با دشمنی و نادانی باعث شده خانه کعبه را آتش بزنند و از آن طرف هم قابل انکار نیست که از حیث دیانتی آن قبله مسلمانان میباشد و خانه محترم همه متدینین است، حتی قبل از اسلام؛
مسأله دیگر هم ماجرای یورش به مدینه و ماجرای تلخی که منجر به قتل عام خیلی از مردان و جوانان مدینه و هتک حرمت از زنان مدینه شد، واقعهی تلخی که در ذهن مسلمانان مانده که این هم زیر نظر حاکمیت بود و به انتقام از کسانی بود که زیر بار بیعت نرفتند و حاکم را همراهی نکردند.
اینها در کنار یکدیگر باعث میشود که در همان صدر اسلام و بعد از واقعهی کربلا، مسلمانان اعم از علویون و عثمانیونِ دوگانهای که دوگانهی بعدی مثل تشیع و تسنن را نمایندگی میکرد و فهم هر دو گروه آنها این بود که این مسأله هم دیانتی و هم سیاستی است؛ یعنی آنقدر مسأله روشن بود که برای هیچ کسی غیر از این تصور نشد.
واقعهی کربلا بهدلایلی، از جمله از حیث هویتبخشی آن بسیار قوی بوده است. حاکمیت از مکتوب شدن این واقعه توسط نویسندگان جلوگیری میکرد و به همین علت هم مکتوبات کمی در یکی دو قرن بعد از واقعهی کربلا از این رخداد ثبت شده است، تقریباً میتوان گفت پنج منبع اصلی از واقعهی کربلا که واقعه را گزارش میدهند و تمامی آنها بهجز مقتل ابن مخنف، منابع سنی هستند؛ مثل اخبار الطوال دینوری، فتوح البلدان بلاذری و تاریخ طبری؛
اما این مدنظر است که چقدر این منابع بین محققین اختلاف اعتبار دارند، مثلاً کامل ابن اثیر و طبقات ابن سعد از جملهی منابعی هستند که اهلسنت گزارش کرده و اینها از اولین منابع قرن سه به بعد میباشند، مقتل ابی مخنف نیز برای اواخر قرن اول است و با یک واسطه، واقعهی کربلا را نقل میکند.
منابع امروزی ما که واقعهی کربلا را گزارش میدهند، در امتداد فهم منابع سلَف شکل گرفتهاند و اینگونه نیست که فرض کنیم یک پیچ تاریخی در فهم از واقعهی کربلا صورت گرفته باشد که دید افراد قبل از آن پیچ و بعد آن پیچ به واقعهی کربلا یک نگاه ماهیتی باشد؛ به این معنا که اصلاً ماهیت واقعهی کربلا را دوگانه و متفاوت فهم کرده باشند، نه این طور نیست در عصر ما بهدلایلی بعضی از افراد تلاش میکنند که با زوم کردن روی مباحث معرفتی محض یا اخلاقی محض در واقعهی کربلا چنین وانمود کنند که واقعهی کربلا یک واقعهی غیرسیاسی است؛
همانها هم حتی زمانی که میخواهند واقعهی کربلا را اخلاقی تحلیل کنند، چون صحنه بهلحاظ مسأله سیاست و دیانت پررنگ است و امکان اینکه یک قرائت اخلاقی محض بدون نسبت گرفتن با مقوله سیاست و دیانت از واقعهی کربلا باشد، وجود ندارد و مجبورند که آن را سیاسی فهم کنند.
دلیل دیگری که میتوان در تاریخ برای این موضوع داشت نهضتهای سیاسی اجتماعی به ویژه در دو قرن اخیر که عمدتاً در درگیری جهان اسلام با استعمار غربی صورت گرفته است؛ ولی نمیتوان ادعا کرد که تمام نهضتهای علیه استعمار غربی در نسبت با کربلای امام حسین شکل گرفته؛ زیرا اثبات این ادعا که بگویم منبع وحید معرفتزا برای جنبشهای ضد استعماری در دو قرن اخیر، منبع کربلاست، سخت است؛ اما اولاً یکسری از جنبشها هستند که حقیقتاً اینگونهاند؛ یعنی منبع اصلی آنها منبع کربلاست، از جمله انقلاباسلامی.
شاید آن تعبیری که حضرت امام (ره) مطرح کرد و ظاهراً بعد از انقلاب هم هست که میفرمایند: « ما هرچه داریم از محرم و صفر داریم»، مؤید این حرف است.
آن دسته از جنبشها و نهضتهایی هم که تمام منبع آنها یا منبع وحید محرک آنها نهضت کربلا نبوده؛ اما در کنار سایر منابع به این منبع هم توجه شده است. وقتی به آنها مینگریم متوجه میشویم که بله آنها روی مسأله پیوند دیانت و سیاست یا این فهم از واقعهی کربلا تأکید دارند و بهقدری چگالی دیانت و سیاست درآن سنگین است که امکان قرائت غیر دیانتی ـ سیاستی از آن تقریباً محال وقوعی است؛ یعنی عملاً اتفاقی نیفتاده است.
هویت بخشی واقعهی کربلا در اعصار و دورههای مختلف را چگونه میبینید؟
تا اینجای بحث، مجموعه شواهد و قرائن درخصوص پیوند عمیق جریان دین و سیاست در صحنه کربلا را بررسی کردیم. درمورد واقعه کربلا باید عرض کنم که این واقعه ظرفیت بالایی برای هویتبخشی به مسلمانان و اعصار مختلف را دارد. بعد از این شواهد و قرائنی که ذکر شد دو نکته وجود دارد که جنسشان مقداری متفاوت؛ اما مرتبط هستند.
نکته اول آن است که بهدلیل اینکه واقعهی کربلا بیش از هر رخداد تاریخی دیگری در صدر و تاریخ اسلام، جنبش آفرین و هویتبخش بوده است، ارتکاز مسلمانان مخصوصاً شیعیان از این واقعه این بوده که وقتی گرفتار بحران هویتی میشدند، خروج از این بحران را با نسبت گرفتن واقعهی کربلا محقق میکردند و زمانی هم که از بحران بیرون میآمدند، سعی میکردند که کاستیهایی که در دوره بحران بر آنها تحمیل شده بود را از طریق نسبت گرفتن شدید با واقعهی کربلا جبران کنند، مثلاً فرض کنید دورهی خفقانی بر مسلمانان مخصوصاً شیعیان گذشته است و به محض اینکه این دوره تمام میشود، تلاش میکنند که به میزان حداکثری با واقعهی کربلا، نسبت بگیرند یا گاهی اوقات مسیر خروج از بحرانی که در آن گرفتار شدهاند را با واقعهی کربلا پیدا میکنند، در این مورد دو دوره مثال میزنم: یکی دوره صفویه است و دیگری دوره قبل و بعد از انقلاب اسلامی.
در دورهی صفویه، مسلمانان بستر اجتماعی برای نسبت گرفتن حداکثری با واقعهی کربلا را رقم زدند. در این دوره، مناسبات و مراسمات امامحسین(ع)، بهشدت زیاد شد و تقریباً میشود گفت بعد از ده قرن در عالم اسلامی، شیعه از حاشیه تاریخ اسلام به هسته قدرت سیاسی دعوت و در ایران دارای حکومت و قدرت میشود.
یکی از اولین چیزهایی که به ذهن مسلمانان میرسد این است که این قدرت خود با مسأله کربلا را تثبیت کنند و همچنین اِلمانهای هویتبخش کربلایی را در عمق دولت صفوی بازسازی کنند. گویا همه حاکمان و عالمان، همچنین مردم صفویه میدانستند که اگر بخواهند برای یک حکومت شیعی که تازه در اختیار آنها قرار گرفته، پشتوانهای معرفی کنند، بهترین و متناسبترین پشتوانهها همان کربلا است.
دوره بعدی دورهی رضاشاه و بعد از رضاشاه است که با دو مدل میتوان تحلیل کرد، البته این دو مدل با یکدیگر مرتبط است؛ یعنی دوره رضاشاه یا همان پهلوی اول، دورهای است که درواقع جریان استعمار نو با یک خودخواهی نسبت به مسیری که انتخاب کرده و آن هم مسیر تجدد غربی است، آگاهانه به جنگ با مراسمات مذهبی ما که در رأس آن، مسأله مراسمات مذهبی درخصوص کربلا است، میپردازد؛
لذا اولین اقدام آنها ممنوع و تعطیل کردن تعزیهها و مجالس امام حسین(ع) بود، صرف اینکه مردم مذهبی میدانستند که اگر قرار باشد با این اتفاق روبهرو شوند و از این بحران نجات پیدا کنند، هیچ راهی جز مراجعه به همان منبع کربلا بهرغم همهی آن محدودیتها نیست.
از این رو مردم با وجود تمام آن ممنوعیتها، تعزیهها را بهصورت پنهانی و به دور از چشم مأموران حکومتی با وجود همه مخاطراتی که برای آنها وجود داشت، انجام دادند و بعد از تبعید رضا شاه که مدتی فضای باز سیاسی بهطور موقت در کشور بهوجود آمد، روضههای خانگی شیوع پیدا کرد، مراسم عزاداری امام حسین(ع) شروع شد و یک نمونه آن هم دوره پس از انقلاب اسلامی است.
در دوره جمهوری اسلامی، بسیار واضح است که جریان هیئتهای مذهبی رشد بسیار فوق العادهای داشتند، گاهی برخی حواسشان نیست و از زاویه دیگری این را نقد میکنند که اوایل انقلاب به نسبت جمعیت چه تعداد هیئت داشتیم و الان نسبت به جمعیت چه تعداد هیئت داریم و زمانی که میخواهند این نکته را مهم جلوه دهند، میگویند که در بستر جمهوری اسلامی، دینی به مردم ارائه شده که این دین جز غم و گریه برای مردم چیزی به ارمغان نمیآورد هر چند که این تعبیر، تعبیر غلطی است.
در واقع اصل قضیه این است که بعد از انقلاب اسلامی، شیعیان متوجه شدند که نظام سیاسی آنها یک نظام سیاسی با تناسب حداکثری با واقعهی کربلا است و اگر بخواهند این نظام را نگه دارند، لازمه آن، این است که همین منبع متناسب؛ یعنی کربلا را بهنحو حداکثری در آن پخش کنند. این یک معادله بسیار سادهای است که بهصورت خیلی طبیعی در ارتکاز و عمل شیعیان رخ داده است؛ چون هویتبخشی واقعهی کربلا بسیار بالا است.
چالشها و اقدامات غرب برای قطع پیوند میان دین و سیاست را تبیین کرده و راهبردها و راهکارهای مواجه با آن را نیز تشریح بفرمایید.
در دوره معاصر در دو سه قرن اخیر، مهمترین چالش هویت مسلمانان، چالش غرب استعماری بوده است و ارزشهای غرب به پیروی از هجوم نظامی غرب، کم کم وارد عالم اسلامی شد و واضح است که استعمارگران بهدنبال این بودند که هویت مسلمانان را از آنها بگیرند تا نتوانند در مقابل آنها مقاومت کنند و در نتیجه، همراهی آنها و برنامههای استعمار، حداکثری شود و برای اینکه به این هدف شوم دست پیدا کنند، باید مهمترین منبع هویتساز مسلمانان را میزدند و تا حدودی موفق شدند.
موضوع بحث ما مسأله پیوند دیانت و سیاست در واقعهی کربلا است، جریان استعمار غربی مسأله پیوند میان دین و سیاست را به چالش کشید و برای قطع این پیوند، قدرت استعمار در قرون گذشته اقداماتی را انجام داده است. در نخستین اقدام یکسری شبه دینهایی را طراحی کرد که در این ادیان، پیوند دین و سیاست قطع بود؛ یعنی دین را یک پدیده غیر سیاسی جلوه میداد یا اینکه اگر پیوندی بود به اصطلاح نسبت دین و سیاست به گونهای بود که اهداف استعمار را تأمین میکرد؛
درواقع شبه دینسازی کرد؛ دینهایی چون بهائیه، ازلیه و بابیه را ساخت که در این بین توانست توده مسلمانان را از مسأله مراجعه به کربلا باز دارد و برای مسلمانان پیوند دیانت و سیاست را منتفی بداند، اگرچه یکسری آدمهایی در این هماوردی، تحت تأثیر قرار گرفتند؛ اما همچنان عمده بسیاری از مسلمانان، قائل به مقوله پیوند سیاست و دیانت هستند.
اقدامات دیگر استعمار این بود که شعار جدایی دین از سیاست را مطرح کرد که این شعار فقط در ایران مطرح نبود، بلکه آن را در کل صحنه جهان اسلامی مطرح کرد. درواقع سکولاریسم اسلامی را دامن زد برای اینکه بتواند این شعار را جا بیندازد، کتابها و مقالات بسیاری نوشتند، همایشهای بسیار زیادی برگزار کردند؛
تحریفهای زیادی از تاریخ مسلمانان انجام دادند، تفسیرهای تحریفی و غلط زیادی از کنشهای تاریخ مسلمانان انجام دادند تا اثبات کنند که میان دیانت و سیاست نسبتی وجود ندارد و دین و سیاست را مدلی تفسیر کردند که اگر پیوندی با یکدیگر داشته باشند، هر دو تباه میشوند، دقیقاً جملهای که میگویند این است که سیاست پدر سوخته است و پدر و مادر ندارد و اگر دین با سیاست پیوند خورد، همانند سیاست بیبار میشود و این کاملاً به ضرر دین است؛
البته عوامی هم بودند که در این معرکه لغزیدند و گول خوردن؛ اما واقعیت قضیه این است که تقریباً دو قرن است که همچنان مسیری با قوت و قدرت از جانب استعمار حرکت میکند؛ ولی نمیتوان گفت که در جهان اسلام کسانی نیستند که معتقد باشند دین از سیاست جداست، این درحالی است که تعداد آنهایی که معتقد به پیوند دین و سیاست هستند از دسته اول بیشتر هستند و بهعنوان نکتهی تکمیلی بیان کنم که اخلاق و سیاستی که از واقعهی کربلا فهم میشود غیر از سیاستی است که در ذهن همگان حتی مسلمانان نقش میبندد.
دنیای امروز بهدلیل اینکه مهر عالم غرب بر آن خورده و نسبتاً تعمیم پیدا کرده است، سیاست را اینگونه میفهمد و توضیح میدهد؛ البته مسلمانها و بهویژه شیعیان زمانی که در این دنیای مدرن فرصتی پیدا میکنند که خودشان را برای لحظاتی از چنبره غرب رها کنند و در یک بستر زمانی و مکانی خاص مثل دهه محرم با واقعهی کربلا نسبت بگیرند، همان مسلمانها واقعهی کربلا را همچنان در پیوند دیانت و سیاست فهم میکنند، اگرچه بیرون از آن ظرف زمانی و مکانی دوباره سیاست را همان پدرسوختگی فهم میکنند.
الگوی سیاستی که از واقعهی کربلا نشأت میگیرد و تبیین میشود، در برابر الگوی سیاستی است که دنیای غرب آن را طرح ریزی میکند و باید این را درنظر گرفت که سیاست کربلایی با مسأله اخلاق و انصاف عجین است و سیاست غربی امروزه آشکارا و آگاهانه اعلام میکند که سیاست از دیانت و اخلاق جداست و اینها باعث میشود که دو فرهنگ متفاوت و به تعبیری دو تمدن نوین اسلامی در برابر تمدن غربی شکل بگیرد.
مطالب مرتبط: