نقد قسمت دوازدهم قورباغه:خصوصی
قسمت دوازدهم: من مریض نیستم. فقط ادای مریضها را درمیآوردم.
روایهای قابل اعتماد در سینما چند خصلت مشخص دارند که از آن چهارچوب خارج نمیشوند. قورباغه بر خلاف اثر قبلی هومن سیدی، خشم و هیاهو از راوی قابل اعتمادی استفاده میکند که تنها نقطه نظرهای فیلمنامهاش را جابجا میکند تا به کشف حوادث برای مخاطبش برسد. اما از طرفی گویی فرآیند غیر قابل اعتماد بودن روایت پیش از شروع نگارش فیلمنامه آغاز شده باشد چرا که هیچ موقعیتی در سریال وجود ندارد که شخصیتها از غیر قابل اعتماد بودن روایت،جهان راوی و شخصیت رنج نبرند.
در ادامهی قسمت قبلی که همراه با بیان پرسش خشونت برآمده از نوری از کدام بطن داستانی سربرمیآورد، پایان یافت. این بار اما سوالهای گوناگونتری برای ما مطرح خواهد شد. سوالهایی که اصولا و اساسا ارتباط مستقیمی به فیلمنامه و خود اثر ارتباط ندارد اما در نهایت باعث میشوند از خودمان بپرسیم جهان بینی شخصیتهای این سریال از کجا برآمده است.
در پایان قسمت قبل متوجه شدیم که لیلا، به طرز غیرقابل باوری همسر شمس آبادی است و در واقع او شمس را به این سمت و سو هل داده که به سراغ نوری برود و از او بخواهد که برایش رضایت بگیرد. در یک سکانس ابتدایی و انتهایی بسیار طولانی صحبتهایی میان شمس و لیلا رد و بدل میشوند که نشان از یک رابطهی مریضگونه دارند. سرانجام کار لیلا از همینجا مشخص است و نابالغیش در تک تک دیالوگهایش با نوری جای گرفته است. در یک فلش بلک نامعلومی هم در میانهی این آغاز و پایان به برههی آشنایی لیلا و شمس میرویم که چطور شد لیلا به همسری شمس آبادی درآمد. توضیحی که لازم بود اما با اضافات و کاستیهای بسیاری نیز همراه بود.
یکی از جالبترین نکاتی که در قسمتهای قبلی مطرح شد مریضی عجیب و غریب شمس آبادی بود که باعث میشد هیچکدام از خاطراتش را فراموش نکند. اما این نکتهی داستانی به سرعت جذابیتش را از دست خواهد داد وقتی بفهمید که چنین شاخصهی مهمی متعلق به یکی از شخصیتهای اصلی سریال هیچ کارکردی ندارد. شمس آبادی نه تنها فراموش کرده که نوری و سروش چه بلایی بر سرش آوردند بلکه به طرز احمقانهای هم سعی به از خود راندن لیلا میکند. در واقع این لیلا است که باعث بوجود آمدن گره جدید میشود. گرهی که شمس آبادی کمی قبلتر از آن خودش با دستان خودش آن را باز کرده بود!
در نقطهی میانی متوجه میشویم لیلا قاتل پسر و همسر شمس آبادی بوده است و به دلیل دوستیش با پسر دیگری با شمس آبادی آشنا میشود. خانهای که در حال تصاحب شدن توسط شهرداری است و دوست پسر لیلا از او خواسته برای شمسآبادی نقش بازی کند تا خانهاش را خراب نکنند که در نهایت متوجه میشویم حتی فواد هم از لیلا سوء استفاده میکند. که خشم ناشی از این سوء استفاده منجر به ارتکاب قتل همسر و فرزند شمس آبادی میشود. خشمی که بعدتر خود لیلا آن را به فواد معطوف میکند و باعث میشود شمس آبادی به زندان بیفتد.
کمپوزیسیونهای این قسمت و اصولا قسمتهایی که مرتبط با شمسآبادی هستند به طرز ناهمخوانی مینیمال و حتی حاشیهی صوتیاش هم دچار چند دستگی بالایی است. تلاش سیدی برای ایجاد فضا و شخصیتپردازی توسط محیط و حاشیهی صوتی تحسین برانگیز است اما این امر متعاقبا همانطور که پیشتر نیز گفته شد باعث چند دستگی و تفاوت لحن شدیدی در سریال میشود. تفاوت لحنی که به کمک داستان نمیآید و اتفاقا برهمزنندهی بخشهای درستی از آن است.
نقد قسمت سیزدهم قورباغه: تئوری توطئه
قسمت سیزدهم: توطئه بدونِ تئوری
هدایت و نوشتن سریال اساسا تفاوتهای عمدهای با ساخت و نوشتن فیلمنامه برای یک فیلم دو یا سه ساعته دارد و به همین دلیل هم هست که تقریبا در تمامی پروژههای تعریف شده در این صنعت، نویسندگان به صورت یک تیم عمل میکنند و نه افرادی. ساخت سریال نه فقط به دلیل طولانی بودنش و نه به خاطر حضور شخصیتهای متعددش نیاز به چندین فکر دارد، بلکه به این خاطر نیاز به پالایش چند فکری دارد به این دلیل که اعمال، کنشها و اتفاقات موجود در بطن داستان نیازمند به طبیعی بودن دارند. ذهن انسان در حالت معمولی فرایند دیگری در شکل دادن یک قصه طی میکند و آن هم به این دلیل است که خودآگاهی خارج از ناخودآگاهی خودش را پیدا نمیکند. برای مثال شما اگر خوابی را برای کسی تعریف کنید که به نظر خودتان خیلی جذاب است و چفت و بست بسیاری دارد ممکن است چنین چفت و بستهایی برای او منطقی و ارگانیک بنظر نرسند. خواب دیدن فرآیند ناخودآگاهانهای است که سرار حس است و برای تعریف کردنش، نیاز است تا دیگری هم خواب ببیند.
قورباغه در قسمت سیزدهم خود آرام آرام کنترلش روی شخصیتهای ارگانیک خودش را از دست میدهد. اتفاقاتی که در قسمتهای قبلی در حال پیش زمینه سازی برای اعمال امروزی شخصیتهای سریال بودند آنقدر ناکافی و بدون فلسفه پشت هم آمدهاند که هیجان انگیزی لحظهای سریال را نیز تخریب میکنند.
قسمت سیزدهم آنجایی است که نوری وادار به انتخاب کردن میشود. شخصیتی که با پس زمینهای عجیب و غریب به حال عجیب و غریبش میآییم. حالا که کارهایش بیخ پیدا کرده است پارانوییدتر از قبل بنظر میرسد اما سیدی شخصیت او را قبل از رفتن به پرتگاه متوقف میکند. نوری هرگز تبدیل به شخصیت پارانوییدی که خودش به دستان خودش نابود خواهد شد نمیشود ( هرچند که در نهایت انگار قرار است همین اتفاق بیفتد) اما دلایل کافی برای چنین اتفاقی در سریال وجود ندارند.
سریال با مطلع شدن شمس آبادی از اتفاقی که در قسمتهای قبلی شاهدش بودیم آغاز میشود. یعنی شمسآبادی متوجه میشود که لیلا قاتل فرزند و همسرش بوده نه فواد…خبری که بیش از آنچه برای شمسآبادی شوکه کننده باشد باید برای بیننده شگفت انگیز بنظر برسد چرا که دلیلی وجود ندارد بدون تحقیق یا حتی یک بازجویی ساده از فواد، شمس آبادی چنین واکنشی به حرف لیلا نشان بدهد (شخصیتی که پیشتر باجگیریش از شمس آبادی را دیدیم!) اولین چیزی که به ذهن هرکسی میرسد چک کردن دوربینهای مداربستهی ترافیک و سرعت است که با توجه به منابع انسانی شمسآبادی عملی دور از ذهن نیست.حتی قبل از آنکه لیلا چنین صبحتی را با او مطرح کند پروسهی تحقیقات پلیس و حتی وکیل شمسابادی قادر به جلوگیری از اتفاق مهمی در داستان بود.
در ادامهی این خبر برای شمس آبادی، نوری نیز خبری مبتنی بر مطلع شدن پلیس از قتل سروش به گوشش میرسد. بعد از دریافت خبر طبعا به رامین و سپس به خواهرش شک میکند. شک به رامین طبیعی است آنچه که غیر طبیعی است اما شک به لیلاست که معلوم نیست از کجا سربلند کرده است. تنها چیزی که پیشتر از لیلا دیدیم رابطهی خوب و صمیمانهاش با نوری بود و رنگ عوض کردن شخصیتها به این صورت در مقطعی که نویسنده نیاز به راه گریز و گرهگشایی دارد تبدیل به پاشنهی آشیل سریال میشود.
از لیلا یک کودکی به تصویر کشیده میشود و یک بزرگسالی که با سروش بیرحمانه برخورد میکند و حسابی پشت نوری را گرم نگهمیدارد. این تصمیم که در لحظهی آخر بفهمیم، از قضا! لیلا همسر شمسابادی است از آن دست تصمیمات عجولانه و دم دستی است که صرفا برای گریز از موقعیت نگاشته شده است.
از طرفی پلاتِ رامین برای دور زدن نوری آنقدر سبک مغزانه و کودکانه بنظر میرسد، که اولین امر برای جلوگیری از هر اتفاق دیگری، منطقا باید سر به نیست کردنِ رامین یا اخراج کردن او از خانه باشد. رامین هیچ حضور موجهی در خانهی نوری ندارد و حتی نوری هم این مسئله را میداند اما به تحمیل نویسنده در داستان باقی مانده است. رامین نه دیگر ان ویدیوی اول فیلم را در اختیار دارد و نه حتی هیچ خطری تهدیدش میکند. نوری با آن همه خدم و حشم که گزارش تمام ماموران پلیس را زودتر از همه به گوشش میرسانند، از یافتن سوابق سوء پیشینهی رامین آنقدر عاجز است که قادر به حذف حداقل یکی از منابع تهدید خودش نیست!؟
تصمیم نوری برای ترک خانه و فرار از دست پلیس هم متعاقبا پس از وجود چنین منطق پیش پا افتادهای حربهای برای ایجاد هیجانات لحظهای است که در انتها نیز به جایی منتهی نخواهد شد. در دنیایی که اعمال شخصیتهایش دست خودشان نیست و مغزی که آنها را کنترل میکند به خوبی خودش را لو میدهد، دیگر هیچ چرخش جذابی برای داستان وجود نخواهد داشت چون همهچیز غافلگیرکننده بنظر میرسد. در جایی هم که همه چیز غافلگیرکننده است، پس هیچچیز غافلگیرکننده نیست.
نقد قسمت چهاردهم قورباغه: اشکهای قرمز
قسمت چهاردهم: نمیدونم چرا گوشم سوت میکشه
دوست داستنی بودن پروتاگونیست برای یک سریال میتواند دستآورد بزرگی باشد. سریالهای زیادی هستند که با بدمنهای قدرتمندشان بیشتر از هر قهرمانی خودشان را در دل ما جا کردهاند. قورباغه اما با تمام تلاشهای تحسینبرانگیزش به این مهم دست نمییابد. نوری هرگز تبدیل به شخصیتی نمیشود که بخواهیم مثل والتر وایت یا جوکر با او سمپات شویم. این به خودی خود ضعف نیست اما تلاش بسیار سریال برای اینکه نوری به عنوان شخصیتی قدرتمند در دل مخاطبین جا باز کند باعث میشود تا هم وقتش را در پی رسیدن به آن تلف کند و هم مسیر اشتباهی را دنبال کند.
قسمت چهاردم درست در دنبالهی قسمت قبل دنبال میشود با مونولوگهایی که دیگر کارکردشان را از دستدادهاند و بهتر است از بعد آن شروع کنیم. یعنی کمی بعدتر از جایی که رامین از احترام و قدرتنمایی نوری صحبت میکند. بار مواد نوری به سلامت به بندرگاه میرسد و لیلا در میانهی راه مشت رامین را باز میکند اما نوری همچنان تصمیم میگیرد تا با نقشهای که رامین برایش تنظیم کرده جلو برود. اتفاقی که منجر به زندانی شدن رامین در قایق میشود. با اینحال این مسئله مطرح میشود که اگر لیلا پیشتر به نوری سم خورانده است پس چه لزومی داشت رامین را لو بدهد تا به سمت کشتی شمسآبادی بروند؟! این فقط دستمایهای برای حذف زودهنگام رامین بود که نتواند از سمت شمسابادی حذف شود تا به قسمت آخر سریال برسیم.
نقطهی عطف این قسمت که پرداخت نسبتا خوبی هم دارد همانجایی است که آسیبپذیری نوری ملموس میشود. نوری شروع به صحبت با رامین میکند. از ترسهای کودکیاش میگوید و چند جملهی گل درشت دیگر که هرچند دیر اما بالاخره از راه میرسند. این جملات که از دهان نوری در لحظات مرگ درمیآیند میتوانست چند قسمت زودتر به کمک او بیایند. آن موقع هنگامی که نوری در حال تلو تلو خوردن در میان جمع خائنینش بود احتمالا بعد از شنیدن نوای موسیقی بامداد افشار کمی بیشتر دلمان میسوخت. احتمالا کاتارسیسی که هرگز شکل نگرفت، اینجا شکل میگرفت و منجر میشد تا برای یک بار هم که شده نوری را عمیقا، آنطور که رامین مدعیش میشود دوست داشته باشیم.
اما بازهم همانطور که شخصیتهای سریال صادقانه سخن میگویند، هرچند که اعمالشان صادقانه و متعلق به خودشان نیست، وقتی رامین از دشمنی صحبت میکند که تبدیل به بهترین دوستت میشود ( تراز بین بتمن و جوکر را بخاطر بیاورید!) آنقدر که باید و شاید چنین حسی به ما دست نمیدهد. رامین مکمل نوری نبود و نوری هم نیازی به رامین نداشت و نخواهد داشت. این دو شخصیت همچنان تا آخرین نفسهایشان با چسبهای نویسنده به یکدیگر چسبانده شدند تا باعث پیشبرد قصه شوند.
مرگ نسبتا تحقیر آمیز نوری و لیلا قبل از آنکه فرصتی پیدا کنند تا قدرتنمایی درخوری از خودشان ارائه دهند منجر به خالی شدنِ زود هنگام هیجانات میشود. آنقدر که حتی اهمیت رامین را از بین میبرد و قسمت بعدی (که قسمت پایانی نیز خواهد بود) احتمالا اضافهکاریهای زیادی نیز داشته باشد.
نقد قسمت آخر قورباغه: قورباغه
قسمت نهایی: بارش دیرهنگام قورباغهها به وقت تایلند
بلاتکلیف بودن بدترین بلایی است که میتواند بر سر یک قصه، سریال و یا فیلم بیاید.اثری که مدام به ارزشهای خودش پشت میکند از آدمی که مدام رنگ عوض میکند نیز بدتر است. مهم نیست این تغییر فرم، فضا یا لحن چقدر منجر به خوب شدنِ اثر شود در هر صورت وقتی یک بار زیر حرفت بزنی بار دیگر هم خواهی زد. قورباغه خیلی دیر مسیری را که قرار بود سرگذشت قهرمانش باشد را پیدا میکند. دقیقا در همان نقطهای که پایان مییابد نیز آغاز میشود. همانطور که فرانک به رامین راجع به رابطهشان میگوید که این رابطه همانجایی آغاز شده است که پایان یافته.
یک قصهی عاشقانه در تلفیق با تعقیب وسواسگونهی رامین برای بدست آوردن چیزی که از زندگیاش مهمتر میشود تنها در یک قسمت ۶۰ دقیقهای ملموس نمیشود. قصهی یک دزدی که بعد تبدیل به انتقام شد و بعدتر تبدیل به بازیهای چندجانبهی چند طرف ماجرا مسیرش را خیلی خوب گم کرد تا نتواند ضربهی نهایی را آنطور که میخواهد به مخاطب وارد کند. پنهان نگاه داشتنِ نیت اصلی داستان زیر چندین لایهی مختلف قابل ستایش است اما در آخرین قسمت قورباغه آنطور نمایان میشود که انگار تنها در لحظهی آخر یاد نویسنده افتاده که هدف از خلق رامین در قصه چه بود و باید چه بلایی سرش بیاید.
رامین بعد از قسمت قبل که همه چیزش را میبازد بعد از وقفهی کوتاهی به سرعت به مسیرش بازمیگردد. دنبالهروی صحبتهای نوری و شایعات به دنبال قورباغه به تایلند میرود و وسواس مریضگونهاش تقریبا فرانک و خودش را به کشتن میدهد. پولهای فرانک را از دست میدهد و بدون بدست آوردن مواد و زخمی بازمیگردند. از قورباعه تنها تکهای زمین خالی که قاچاقچیها صافش کردهاند سرنوشت رامین میشود که در آن به ارامی دراز بکشد و خیال پردازی کند.
تغییر لحن سریال در آخرین قسمت، بیش از پیش ملموستر است و بیش از آنکه سریال را ترفیع دهد باعث میشود تا آه از نهادمان بلند شود که اگر اینطور بود پس چرا زودتر، نه؟ قصهی عاشقانه؟! چرا زودتر نه؟ وسواس مریض گونه؟! چرا زودتر نه؟! اینهمه رفت و شد میان پردازشهای عبث و فضاسازیهای بیمورد بر روی فلشبکهای بیعلت و بدون کارکرد چرا؟ رابطهی میان کودکی و بزرگسالی نوری و رامین و غرق شدن در آب و سیلی خوردن از پدر چقدر کارکرد داشت که منجر به قربانی کردن این حجم از زمان روایت شد!؟ سرنوشت شخصیتهایی که فرجامشان،لنگ در هوا باقی میماند با اینکه تبدیل به شخصیتهای مهمی شدهاند، چه خواهد شد؟!
حتی در قسمت اخر نیز که طولانیترین قسمت میان مجموع ۱۵ قسمت را به خودش اختصاص میداد نیز نیمی از آن همچنان حول اتفاقاتی است که فقط اتلافکنندهی زمان دراماتیک سریال هستند و حذف آنها صدمهای به کلیت داستان نخواهد زد. تخصیص یافتن این حجم از احساسات و عواطف میان رامین و فرانک آنهم فقط در قسمت انتهایی شاید یکی از بزرگترین اشکالات اساسی سریال باشد که بلد نیست به جا و به موقع هر شخصیت را سرجای خودش قرار دهد و به آن بپردازد.
قورباعه در آخرین قسمت خودش پس از فراز و نشیبهای بسیارش و رفت و شدهای گوناگونش میان لحن و فضا پایانی نه چندان درخورد اما میخکوبکننده رقم میزند. سفرِ وسواسگونهی رامین برای بدست آوردن هدفی برای زندگی در قسمت پانزدهم به نحوی اتفاق میافتد که قهرمان خاکستری هومن سیدی از رسیدن به هدفش بازمیماند. مرگ او را نخواهیم دید، زندهماندنش را نیز همینطور و البته که هیچ یک اهمیتی ندارند چون قرار نبوده اهمیت داشته باشد. رامین در قسمت یک مُرد. رامینی که در طول سریال با او همراه شدیم تنها آدمی بود که برای اندک لحظهای در زندگی پوچ و بیاهمیتش خیال کرد لایق زندگی کردن است. قورباغه همان زندگی است که رامین لیاقتش را نداشت مثل تمامی آدمهایی که کورکورانه به دنبال زندگی میگردند فارغ از اینکه زندگی در حال گذر از کنار گوششان است.