به گزارش خبرنگار صدای حوزه، محمدرضا آتشین صدف، طی یادداشتی انتقادی و به مناسبت فوت مظلومانه طلبه محقق، دکتر محمد حسین فرج نژاد، به موضوع عدم پاسداشت نخبگان حوزوی و طلاب جهادی در حوزه های علمیه پرداخت که شما را به مطالعه آن دعوت می کنیم:
طلبه ارزشمندی به نام فرج نژاد !
مرحوم فرج نژاد را نمیشناختم. فقط از کمیت و کیفیت پیامهای تسلیت دوستان و برخی مسئولان مراکز و نهادها دربارهاش، دریافتم که چه طلبۀ ارزشمندی بوده و چقدر جای اندوه و حسرت دارد که دیگر نیست؛ من قضاوتی نمیکنم دربارۀ آنچه از بیمهریها و حمایت نکردنهایی که گویا و شاید میتوانست مانع وقوع این حادثه شوند که گفتم او را نمیشناختم و از نزدیک در جریان مجاهدتهایش نبودم؛ ولی این روزها زیاد یاد این جملۀ دوستی از نخبگان حوزوی میافتم که روزی به شوخیای که از هر جدیای برایم جدیتر بود گفت: توی حوزه باید بمیری تا شاید دیده شوی!
درد ما از کسانی است که وظیفه دارند؛ حرفش را میزنند؛ توانش را دارند و باید کاری و کارهایی بکنند ولی نمیکنند؛ نمیدانم، نمیدانند یا نمیخواهند یا فکر میکنند کارهای مهمتری دارند!
خیلی جلوی خودم را میگیرم که بعضی حرفها را نزنم؛ تنها سربسته یک مورد را بگویم که بدانید از کجا میسوزم و از کجا میخوریم؛ دوستی میگفت: به مسئولی فرهنگی گفتم که چرا از فلان طلبه و بهمان نخبۀ حوزوی (و اسم آورد که میشناختم) در برنامههایتان استفاده نمیکنید و از آنها حمایت نمیکنید. پاسخش داد: نمیخواهیم معروف شوند و یک وقت در آینده دردسر شوند!
ببخشید اگر این یادداشت پریشان است یا نویسنده پریشانگویی میکند؛ ولی شما بفرمایید که در عالم کار فرهنگی انقلابی و حوزوی ما چه چیز سر و سامان دارد که این درد دل داشته باشد؟
میخواهم این دردنامه را تمام کنم اما انگار نمیشود. داغ این عزیز و خانوادهاش باعث شده زخمهای کهنهای برایم سر باز کند. پس بگذار این را هم بگویم.
این روزها باب شده که وقتی نوبت به طلاب انقلابی و فعالان مخلص فرهنگی میرسد؛ همه ازشان انتظار دارند که «کار جهادی» بکنند و از جهادی هم منظورشان فقط «کار مفتکی» است؛ بزرگوار دور بر ندار؛ کسی با کار جهادی مشکلی ندارد و مگر میشود با آن مشکلی داشت؛ با جایگاه بلندی که جهاد در آموزههای دینی ما دارد؛ اما آنچه آدم را میسوزاند، جفا کردن به این واژۀ مقدس و جفا کردن به طلاب با ابزار این مفهوم متعالی است.
آری، گاهی هست که واقعاً کاری زمین مانده و متولی هم ندارد یا متولیاش آه در بساط ندارد؛ خوب اشکالی ندارد؛ حرفی نیست؛ ولی دریغا که فرصت مغتنمی فراهم شده برای برخی مسئولان و کارفرمایان رند ظاهرالصلاحی که چه کاری بشود چه نشود، حقوق و مزایای تپل سر ماهشان را دارند و بودجهای را هم که احیاناً دستشان میرسد بالاخره یک فکریاش میکنند؛ ولی نوبت به طلبۀ فاضل آیندهدار یا ورزیدۀ تهیدستی که میرسد، از او میخواهند کار جهادی بکند و برای خدا؛ ببینم مگر تلاش برای معاش جهاد نیست؛ مگر نفقۀ همسر و فرزندان را دادن واجب و مطلوب خدا و شرع نیست؟ یا نمیدانم از نظر شما کاری شیطانی است؟!
مغلطه نکنید؛ طلبه وظیفۀ خودش را خوب میداند و معاش و پول درآوردن برای او اولویت اول نیست؛ اثبات این حرف هم چندان دشوار نیست؛ از بخشهای بیمارستانی کرونایی و غسالخانهها گرفته تا سیلها و خشکسالیهای خوزستان و سیستان و شمال تا سفره شدن شکمهایشان به خاطر دفاع از ناموس مردم در خیابان پروین تهران؛ ما طلبهها تکلیف و درس خودمان را فوت آبیم؛ اما آیا دیگران هم تکلیف و وظیفۀ خودشان را میدانند و انجام میدهند؟!
دوست دارم یک بار هم بپرسیم از برخی مسئولان فرهنگی که از مدیریت فقط «کار جهادی خواستن از طلاب» را یاد گرفتهاند، بپرسیم که خودشان چقدر کار جهادی به همان معنایی که از این کلمۀ حق، اراده میکنند، انجام دادهاند و میدهند؛ همۀ ثوابها که قرار نیست به طلبه برسد؛ طلبهای که فقط شهریهای دارد و گاهی هم تبلیغی یا حق التدریسی که معلوم نیست کی پرداخت شود و پرداخت هم که بشود، سرجمع تمام دریافتیاش را که روی هم بگذارد، کرایۀ خانه و یک قسطش را هم کفاف نمیکند؛ خورد و خوراک و قبض و قسط و تفریح و هزینههای ازدواج دختر و پسرش را هم که خدا پدرت را بیامرزد.
حتماً میفرمایید اگر راست میگویی اینقدر دریافتیاش کم است؛ پس چطور زندگانی را میگذراند؛ نگران آن هم نباش دوست عزیز؛ چون خدا از روی حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در که درهای دیگری.
اسنپ هست، نگهبانی مجتمعهای مسکونی هست، کارخانۀ دمپاییسازی هست، کارهای خدماتی در نهادها و مؤسسات هست (چنان چاییای میدهند دستت که حظ میکنی)؛ میوه و سبزی بساط کردن هست؛ سلمانی کردن هست؛ اوووووه… اون قدر کار ریخته که اصلاً نمیدانی کدامش را انجام بدهی.
هنوز حرفها هست ولی حوصله نیست و مگر فایدهای هم دارد؟ بغض کردهام و به جای نوشتن بیشتر دوست دارم گریه کنم؛ خدا میداند که تصمیمی به نوشتن این حرفها نداشتم و اگر به خودم بود نمینوشتم؛ ولی اندوه این عزیز ازدسترفته و فرج نژادهای دیگری که تنهایی و تنگدستیشان را میدانم و میبینم که چگونه روزگار میگذرانند و فراموش شدهاند؛ باعث شد مثل شتری کف کنم. داستانش را که میدانی…
تمام کنم با سخن حافظ که شاید زبان حال و قال فرج نژادهای دیگر است.
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت