به گزارش صدای حوزه، علم مدرن یکی از پیچهای معرفت بشری است که بحران معنا را دامن زده است. در قرون میانه نظریه زمین مرکزی این امکان را فراهم کرد که بشر هدفمندی و نظم اخلاقی هستی و نیز وجود خالق را تصدیق کند. از منظر بشر قرون میانهای خدا هستی و انسان را در زمان گذشته آفریده بود، احتمالا چند هزار سال قبل. خدا به این هستی هدف و نظم اخلاقی ویژهای بخشیده بود، و شخصا آن را تدبیر میکرد. هستی اساسا معنایی الهی داشت. درنتیجه بشر قرون میانهای حوادث ظاهرا تصادفی را بیمعنا نمیانگاشت بلکه آن را واقعهای بهقاعده در نقشه الهی تفسیر میکرد. این تفسیر، تفسیر غالب دستکم در جهان مسیحی و اسلامی بود. اما پیدایش علم مدرن در قرن هفدهم و توسعه آن در قرنهای هجدهم و نوزدهم، چنین تفسیری را با چالش مواجه کرد و به تبع آن بشر را با بحران معنا روبهرو ساخت.
تغییری ناسازگار با متون مقدس
نخستین گامهای جدی را نیکلاس کوپرنیک(۱۵۴۳–۱۴۷۳م.) و یوهانس کپلر(۱۶۳۰-۱۵۷۱م.) برداشتند. کوپرنیک در سال ۱۵۳۰م. کتاب «درباره دوران فلکهای سماوی» را منتشر ساخت. ۱ او در این کتاب نظریه خورشید مرکزی را به جای نظریه زمین مرکزی پیشنهاد کرد. نظریه زمین مرکزی توسط کلاودیوس بطلمیوس(۱۶۸–۹۰م.) طراحی شده بود. چهار فرض مهم نظریه بطلمیوس چنین بودند: ۱٫ زمین بیحرکت و در مرکز کیهان قرار دارد؛ ۲٫ جرمهای سماوی به دور زمین میگردند؛ ۳٫ مدارهای جرمهای سماوی گردنده به دور زمین دایرهایشکلاند؛ ۴٫ خدا ورای آخرین فلک موسوم به فلکالافلاک جای دارد. کوپرنیک با پیشنهاد نظریه خورشید مرکزی، یک نظام کیهانشناختی رقیب پیشنهاد داد که فرضهای یک و دو را بیاعتبار میساخت. به نظر کوپرنیک اجرام سماوی به گرد خورشید میگردند. زمین نیز یکی از همین جرمهای گردنده به دور خورشید است. دلیل اصلی کوپرنیک برای چنین کاری توسل به اصل سادگی بود. کوپرنیک استدلال میکرد که فرضیه او فلکهای تدویر را از ۸۰ به ۳۴ کاهش میدهد و محاسبات نجومی را سادهتر میکند. اما چنین کاری یک مشکل الهیاتی بزرگ ایجاد میکرد- زمین بهعنوان جایگاه انسان که مخاطب مستقیم وحی الهی بود، مرکزیت خود را از دست میداد و جرمی در کنار سایر اجرام آسمانی تلقی میشد. به نظر میرسید چنین تغییر جایگاهی با متون مقدس ناسازگار است. کپلر فرض سوم را متزلزل کرد. او سه قانون درباره حرکت اجرام آسمانی مطرح ساخت که قانون اول صراحتا فرض سوم ستارهشناسی بطلمیوس را هدف قرار میدهد. قانون اول چنین بود: سیارهها در مدارهای بیضویشکل حرکت میکنند که خورشید در یکی از کانونهای آن قرار دارد و کانون دیگر تهی است. وجود مدارهای بیضویشکل در ستارهشناسی کپلری با مدارهای مفروض دایرهایشکل در ستارهشناسی بطلمیوسی متناقضاند. قانون کپلر از این حیث انقلابی تلقی میشد که یک فرض تثبیتشده در فرهنگ بشر قرون میانهای را نامعتبر میکرد. در فرهنگ بشر قرون میانهای تصور میشد که جرمهای آسمانی الهیاند و حرکاتشان مطابق با قانونمندی الهی درنهایت کمالاند. «دایره» در این فرهنگ تنها شکل کامل پنداشته میشد. بنابراین تصور میشد که حرکتهای جرمهای سماوی، دایرهای شکلاند. کپلر با صورتبندیهای ریاضی نشان داد که چنین فرضی نامعتبر است. در اینجا نیز یک مشکل الهیاتی پدید آمد: اگر خداوند کامل است و جرمهای سماوی نیز الهیاند، چرا در مدارهای ناقص بیضویشکل در حرکتاند؟
فلسفه مکانیکی و تنگ شدن عرصه بر معنا
مشکل الهیاتی پدیدآمده از ستارهشناسی کپلری وقتی جدیتر شد که گالیلئو گالیله (۱۶۴۲–۱۵۶۴م.) نتیجه رصدهای نجومی خود را بیان کرد. او با مشاهده سطح ماه از عدسی تلسکوپاش بیان کرد که سطح ماه به علت وجود کوهها و درهها چیندار است و ماه یک کره کامل نیست. در قرون میانه تصور میشد که جرمهای سماوی به علت نزدیکی به جایگاه الهی نسبت به زمین و هویات زمینی کاملترند. اما رصدهای شبانه گالیله نشان داد که جرمهای آسمانی نیز در ناکاملی همانند هویات زمینیاند. اگر کسی گزارش گالیله از جرمهای آسمانی را میپذیرفت قاعدتا برایش این پرسش مطرح میشد که آسمان ناکامل چگونه توسط یک خالق کامل خلق شده است؟ کشیشها قاعدتا گزارش گالیله از آسمان را نپذیرفتند و ترجیح دادند ایمانشان را با پرسشهای بیهوده تباه نکنند! کار دیگر گالیله، نشان دادن این مطلب بود که حرکات جرمهای زمینی از معادلات دقیق ریاضی پیروی میکنند بنابراین نمیتوان قوانین ریاضی-هندسی را صرفا به اجرام آسمانی محدود کرد. زمین نیز مانند آسمان براساس قوانین ریاضی-هندسی عمل میکند. نتایج فلسفی این عمل علمی تنها پس از صورتبندی مکانیک نیوتنی آشکار شد و فرهنگ معنامحور قرون میانهای را با چالشهای جدیتری روبهرو ساخت.
آیزاک نیوتن (۱۷۲۷–۱۶۴۲م.) هرچند شخصا دیندار بود اما فلسفه مکانیکی ناشی از صورتبندیهای نظریه فیزیکی او، عرصه را بر وجود معنا در جهان هستی تنگ کرد. و انگاره جهان فاقد معنا را که در اندیشههای کوپرنیک، کپلر و گالیله، به شکل ضمنی وجود داشت، صراحت بخشید. فلسفه مکانیکی ناشی از صورتبندیهای نظریه فیزیکی نیوتن به دو دلیل اهمیت دارد: ۱٫ متافیزیک حاصل از این نگرش فیزیکی مورد پذیرش بسیاری از دانشمندان قرار گرفت؛ ۲٫ چهارچوب پژوهشی ناشی از این فلسفه به دستورکار پژوهش علم مدرن تبدیل شد. فلسفه مکانیکی توسط این انگاره فلسفی مرکزی هدایت میشد: همه حوادث جهان هستی حاصل تعامل ماده خنثی متحرک هستند. این انگاره فلسفی دو همبسته مهم داشت: ۱٫ در حرکات طبیعی هدفی در کار نیست و تبیینهای هدفمحور باید در عرصه فعالیت علمی حذف شود؛ ۲٫ موجودات فراطبیعی و ویژگیهای روحانی تقریبا هیچ تأثیری در جهان طبیعت ندارند. نیوتن چهار قاعده برای استدلال علمی مطرح کرد که با فلسفه مکانیکی سازگار بود:
I. برای رخدادهای طبیعی نباید به عللی بیش از علل حقیقی قائل باشیم که برای تبیین آن پدیدارها کفایت میکند.
II. تا جایی که ممکن است باید به معلولهای مشابه، علل مشابه نسبت بدهیم.
III. ویژگیهایی از اجسام که افزایش و کاهش نمییابند و در همه اشیاء مشترک هستند، باید ویژگیهای عمومی همه اجسام تلقی کرد.
IV. قضایای حقیقی یا نزدیک به حقیقی را باید قضایایی دانست که از طریق استقراء عام از پدیدارها، استنباط شدهاند.
رشد فزاینده خداناباوری و شکاکیت
نیوتن براساس این قواعد قوانین عمومی برای حرکات زمینی و آسمانی مطرح کرد و نشان داد که زمین و آسمان از حیث تبعیت از قوانین مادی یکساناند. بنابراین نمیتوان مدعی شد آسمان ماهیتا با زمین متفاوت و به ذات الهی نزدیکتر از زمین است.
تا اینجا معلوم شد که سه فرض اول ستارهشناسی بطلمیوسی که زمینه را برای معناداری هستی فراهم میکنند توسط علم مدرن بیاعتبار شدهاند. اما فرض چهارم چه؟
نیوتن چنین میپنداشت که بهرغم رد سه فرض نخست نظریه بطلمیوسی میتوان فرض چهارم را همچنان حفظ کرد. او تا انتها خداباور باقی ماند و بر این عقیده بود که خدا جهان هستی را آفریده و بهعنوان یک عقل برتر در ریاضیات و مکانیک قوانین مادی جهان را دقیقا محاسبه کرده است. اما دیگران مانند او نمیاندیشیدند! از پیِر سیمونلاپلاس (۱۴۲۷–۱۷۴۹م.) نقل شده است که پس از انتشار کتاب پنج جلدی «رساله مکانیک آسمانی» وقتی ناپلئون از او پرسید چرا به خالق در کتاب عظیم خود اشارهای نکردهای، پاسخ داد به آن فرضیه نیازی نداشتم!
هرچند نظریههای علمی ربط مستقیمی بر مساله وجود خالق ندارند، اما تحولات علم مدرن به شکل جدی بر مساله معناداری هستی و معناداری زندگی انسانی اثر گذاشته است. از قرن هفدهم به اینسو شکاکیت و خداناباوری رشد فزایندهای داشته است و قائلان به آنها مساله معناداری هستی و معناداری زندگی انسانی را به چالش کشیدهاند. چنین رشدی یک همزمانی تصادفی نیست. به نظر میرسد علم مدرن زمینهساز بحران معنا شده است. بحران معنا در ادبیات و هنر مدرن نمود یافته است و آثار ادبی و هنری مدرن مملو از پوچگرایی و بیمعنایی شدهاند. اگر کسی مساله معناداری جهان هستی برایش مهم است، و میخواهد پاسخی برای آن بیابد، نمیتواند و نباید چالشهای برخاسته از علم مدرن را نادیده بگیرد. بشر مدرن معنای زندگیاش را از دست داده است و برای یافت و ساخت معنا نمیتوان صرفا به توصیههای اخلاقی یا روانشناختی بسنده کرد و زمینه هستیشناختی بحران معنا را که برخاسته از علم مدرن است، نادیده گرفت. راه تازه یافت یا ساخت معنا از بیاعتنایی به علم مدرن یا نادیدهگرفتن نتایج فلسفی آن نمیگذرد. در این زمینه به کوششهای فلسفی فراوان نیاز است.
پینوشت:
۱- کتاب منتشرشده در سال ۱۵۳۰، چکیدهای از کتاب اصلی بود. متن کامل کتاب در سال ۱۵۴۳م. یعنی سالی که کوپرنیک وفات یافت، منتشر شد.