به گزارش صدای حوزه، مرکز اسناد انقلاب اسلامی متن گفتگوی منتشرنشده فرزندان شهید بهشتی با مرحوم آیتالله مصباح یزدی (ره) درباره ابعاد شناخت و همکاری مشترک این دو عالم مبارز را در اختیار نشریه آگاهی نو قرار داده است. متن مکتوب این گفتگو که در سال ۸۰ صورت گرفته است، نخستین بار توسط رجانیوز در فضای مجازی انتشار یافته است.
بسم الله الرحمن الرحیم.
با تشکر از وقتی که برای ما میگذارید. در این گفتوگو قصد داریم در باره ابعاد ناشناخته و ناگفته شهید بهشتی و زندگی ایشان صحبت کنیم. با توجه به همکاریهایی که با شهید بهشتی داشتید خدمتتان رسیدیم تا در این باره سئوالاتی را مطرح و از محضرتان استفاده کنیم. به عنوان اولین سئوال نخستین برخوردتان با شهید بهشتی در کجا، چه زمانی و به چه مناسبتی بود؟ اولین برداشتی را که از برخورد و شخصیت ایشان داشتید برایمان بفرمایید.
بسم الله الرحمن الرحیم.
قبل از هر چیز برای شادی روح آن مرحوم دعا میکنم که خدا درجات ایشان را متعالیتر فرماید. ایشان حق بزرگی به گردن حوزه و شخص بنده داشتهاند. متأسف هستم که آنطور که باید نتوانستم انجام وظیفه کنم. گویی اینکه در فرصتهای مختلف که زمینهای فراهم شده است از تجلیل از شخصیت ایشان و شکرگزاری زبانی کوتاهی نکردهام، یعنی آنچه میبایست عملاً انجام بدهم و از جمله وظایفی که انسان نسبت به فرزندان شخص دیگر دارد متأسفانه محروم بودیم و از این جهت احساس شرمندگی میکنم و این فرصت را غنیمت میشمارم بعضی از نکاتی را که در طول معاشرتم با ایشان از آن شهید آموخته یا استفاده کردهام یا جلب توجهم کرده است یادآور شوم شاید قدمی در راه انجام وظیفه و قدردانی از آن بزرگوار باشد.
راجع به اولین برخوردم، مرحوم آقای بهشتی شخصیتی نبود که در حوزه حتی همان اوایل تجلیش ناشناخته و احتیاج به معرفی داشته باشد. ایشان را در مواقع مختلفی میدیدیم و اوصاف ایشان را میشنیدیم و از کارهایشان مطلع میشدیم. طبیعی بود در جلساتی که خدمت مرحوم آقای طباطبایی میرسیدیم ایشان را میدیدیم. اولین جایی که فرصتی شد با مرحوم آقای بهشتی دو به دو به گفتوگو بنشینیم و صحبتی کنیم، یادم میآید، اما مقدمهاش یادم نیست که چطور شد به آن جلسه منتهی شد. ایشان پیشنهاد کردند به دفتر دبیرستان «دین و دانش» بیا تا قدری با هم صحبت کنیم. اولین جلسهای که دو به دو نشستیم و با هم صحبت کردیم آنجا بود. دیگر قبلش را نباید عرض کنم و کسانی که اولی و نزدیکتر از من بودند بیان کردهاند.
اینکه بخواهم از سابقه دبیرستان «دین و دانش» بگویم، چون دخیل نبودم و حضور نداشتم لزومی ندارد. به هر حال ایشان رئیس دبیرستان «دین و دانش» بودند و در آغاز دبیرستان را به کمک مرحوم آقای تربتی، یکی از منبریهای معروف و از خیراندیشان تأسیس کردند. بعد مسئولیت آنجا و حتی تأمین مسائل مالیش به عهده مرحوم آقای بهشتی بود. پیش از ظهر، حدود ساعت ۱۰ صبح بود که به دفتر دبیرستان رفتم. بعد از گفتوگوهای عادی و مقدماتی به مناسبتی صحبت از فلسفه و مباحث فلسفی پیش آمد. یا ایشان میخواستند مرا بیازمایند که از نظر علمی چقدر برای طرح این مباحث کشش دارم یا از جهت دیگری، به هر حال بحث فلسفی مربوط به معرفتشناسی و کیفیت شناخت واقعیتهای خارجی بود که امروز هم در معرفتشناسی مسئله بسیار مهمی است. یادم نیست مطرح شد یا ایشان مطرح کردند. اینکه چطور وارد این بحث شدیم خاطرم نیست. به دنبالش ایشان فرمودند در نظر دارم کلاس یا محفلی را فراهم کنم که زمینهای ایجاد شود تا عدهای از فضلا ـ که آن روز از فضلای جوان بودند ـ با علوم روز و دانشگاهی آشنایی یابند. خوب است تو هم در آن جلسه، محفل و کلاس شرکت کنی. خیلی استقبال کردم. ایشان ابتدا از عدهای در سطح نسبتاً بالایی دعوت کرده بودند که خیلی ادامه پیدا نکرد. امثال مرحوم دکتر مفتح، دکتر باهنر ـ که آن روزها هنوز دکتر نبود، مرحوم آقای ربانی شیرازی و از آقایان که الان هستند آقای مکارم شیرازی، آقای سبحانی و این تیپ افراد را دعوت کرده بودند.
این افراد چند جلسهای هم حضور یافتند، ولی در آن سطح چندان دوامی پیدا نکرد. یکی از دلایلش زیاد بودن کار آقایان بود. در سطح دیگری از عده دیگری که جوانتر بودند دعوت کردند. از کسانی که از بقایای دوره اول ادامه دادند یادم هست آقای دکتر احمدی، مرحوم حیدری و نهاوندی ـ که در جریان هفت تیر شهید شد ـ بودند. ما سه نفر از جریان اول باقی ماندیم که دو سه سالی ادامه دادیم. زبان و مقدمات درسهای دانشگاهی بود مثل ریاضیات، فیزیک، شیمی، جامعهشناسی، متدولوژی و این مباحث. حتی بعضی از استادها و دبیرهایی که آن روز به ما تدریس میکردند یادم هست. برای ریاضیات قم دبیر معروفی داشت که اهل نایین و آنجاها بود. به نظرم میآید دبیر شیمی آقای پیشوایی و دبیر زبان آقای زرینقلم اهل اراک بود. ما هفتهای سه شب در این کلاسها شرکت میکردیم. البته دقیق خاطرم نیست، چون حافظهام ضعیف شده است. جزئیات این کلاسها را از آقای دکتر احمدی ـ که حافظهشان خوب است ـ سئوال کنید بهتر خاطرشان هست.
این ارتباطی بود که با ایشان داشتیم و ایشان آن کلاس را سرپرستی و برنامهریزی میکردند.
بین چه سالهایی بود؟
دقیقاً یادم نیست. قبل از سال ۱۳۴۰ بود. دوره دومش عده دیگری بودند، از جمله آقای یزدی رئیس اسبق قوه قضاییه، آقای وافی از همشهریهای ما و فکر میکنم آقای سبحانی هم مربوط به این دوره باشند. این کلاس در دو دوره با موادی که اشاره کردم برگزار شد.
علت استقبال آقایان از این ایده چه بود؟
بالاخره نیازی بود برای اینکه روحانی بتواند نقش خود را در جامعه درست ایفا کند، باید ارتباط فرهنگی داشته باشد. دروس حوزه با دروس دانشگاهی کاملاً متفاوت بود و جهت مشترکی نداشت و زبان همدیگر را درک نمیکردند. اصطلاحات یکدیگر را نمیفهمیدند و به کار نمیبردند. در زمینه تعامل فرهنگی کأنّه دیواری بین حوزه و دانشگاه و نسل تحصیلکرده آن عصر بود. این کلاسها زمینهای بود که ارتباط بیشتری بین روحانیین و تحصیلکردههای دانشگاهی برقرار شود، بهخصوص ایشان روی زبان تأکید داشتند و بهرغم اشتغالات فراوان آقایان از زبان تا حد زیادی استقبال میکردند. تفسیر و تحلیلی میتواند وجود داشته باشد که چرا شهید بهشتی به فکر انجام این کار افتادند و استقبال فضلای جوان حوزه از این امر چگونه بود و چه آثاری داشت. اینها قابل بررسی است، ولی نمیخواهم خودم تحلیل و تفسیری روی این جریان داشته باشم و میخواهم واقعیتی را گزارش کنم. آن جلسه و این کلاسها بخشی از ارتباط ما با مرحوم آقای بهشتی بود.
در کنار این کلاسها دو نوع ارتباط دیگر ـ که چشمگیر باشند و به عنوان یک جریان مستمر تلقی شوند ـ هم با ایشان داشتیم. ایشان عدهای از فضلا را که غالباً از کسانی بودند که اسم بردم به اضافه افرادی که خیلیهایشان حیات دارند به منزلشان، واقع در پشت دبیرستان «دین و دانش» دعوت کردند. شاید حدود ۵۰، ۶۰ نفر بودند. بعضی از آنها کسانیند که الان در سطح مرجعیت هستند امثال آقای مکارم شیرازی و آن روز اینها از فضلای روشن، جوان، پرانرژی و فعال بودند. ایشان در آن جلسه گفتند یکسری مباحث اسلامی داریم که امروز ـ منظور آن موقع ـ مورد حاجتمان هست و کمتر راجع به آنها بحث و تحقیق شده است و جزو مباحث کلاسیک حوزه نیست که مثلاً در دورهای تدریس و روی آنها بحث شود. محققین هم آنطور که باید و شاید بدان نپرداختهاند و تحقیقات بهجا ماندهای داریم که مورد نیاز است. خوب است انجمن و گروهی تشکیل شود و با هم این مسائل را تحقیق کنند؛ بنویسند، بررسی کنند که نیاز فرهنگی دینی جامعه تا حدی تأمین شود. بحث شد از کجا شروع و چه موضوعی را انتخاب کنیم؟ بحثهای زیادی شد و بالاخره خود ایشان پیشنهاد کردند حکومت اسلامی را مطرح و در این زمینه تحقیق کنیم که حکومت از دیدگاه اسلام چیست و اگر روزی امکان تشکیل حکومت اسلامی بود، چگونه باید تشکیل شود و مبانی نظریش چیست و ساختارش چگونه باید باشد. به هر حال این بحث تصویب و بنا شد این کار انجام شود. عدهای دعوت شدند، از جمله کسانی که حیات دارند و انشاءالله خدا طول عمرشان بدهد، آقای هاشمی رفسنجانی، آقای امینی نجفآبادی و بعضی دیگر و از افرادی که شهید شدند مرحوم آقای قدوسی بودند. عدهای برای این کار دعوت شدند.
آقای حجتی کرمانی هم بودند؟
یک مرحله بودند و دقیقاً یادم نیست چند جلسه شرکت کردند. کلاً هفت هشت ده نفر بودند. به نظرم آقای قربانی هم چند جلسهای بودند. درست یادم نیست چقدر و در چه سطحی کار کردند.
افراد مشخص بودند یا گروه کم و زیاد میشد؟
در جلسه اولی که دعوت کرده بودند ۵۰، ۶۰ نفر حضور داشتند. طبعاً کسانی که اشتغالات زیاد داشتند یا اصلاً نپذیرفتند یا وقتی پذیرفتند نتوانستند ادامه بدهند و تعداد کم شد. هیئت ثابتی که نهایتاً ماندند ده دوازده نفر بودند. برای اینکه کار به چه صورتی انجام بگیرد، میبایست از منابع فیشبرداری میشد. برای اینکه عناوین فیشها گویا باشد که بتوان آنها را ساماندهی و دستهبندی کرد و قابل استفاده شوند احتیاج به فهرستی از مسائل بود که خودشان فهرست را نوشتند. شاید اگر بگردم بتوانم دستخط ایشان را پیدا کنم. فهرستی بود در دو سه صفحه A4 در باره مباحثی که باید در حکومت اسلامی مطرح شود که سلسله تاریخی مباحث چند بخش داشت شامل پیش از اسلام، صدر اسلام، در مکه و مدینه، بعد از وفات رسولالله(ص) و نهایتاً در زمان غیبت. منابع هم از کتاب، سنت و عقل و آثار صاحبنظران شیعه و سنی بود. نتیجهای که برای طرح در نظر گرفته شد تئوری ولایت فقیه بود. همه اینها مقدمهای برای تبیین این تئوری بود.
با همین عنوان؟
اسمش حکومت اسلامی بود، منتهی خودشان پیشنهاد دادند که خواه ناخواه ساواک از این جریان اطلاع پیدا خواهد کرد. اسم حکومت که باشد حساسیت پیدا میکنند. اسمش را بحث ولایت میگذاریم. بین خودمان هم جلسه بحث ولایت میگوییم تا اگر در جایی انعکاس پیدا کرد امنیتی وجود داشته باشد. از آن موقع میگفتیم جلسه بحث ولایت. آن روزها ولایت که میگفتند معنای عرفی عامیانهاش را برداشت میکردند. برای همین وقتی کسی آن را جایی میشنید احتمال نمیداد بحث مسائل سیاسی، حکومت و این حرفها باشد. این کار ادامه داشت. بنده هم مسئول تهیه و جمعآوری کتابها و به نوعی میانداری را به عهده داشتم. تا اینکه ایشان به آلمان رفتند.
این دو کار بود که در دو صحنه و عرصه با ایشان ارتباط داشتیم.
چند سال طول کشید؟
تا وقتی که ایشان بودند دو سال بیشتر نبود، ولی بعد که ایشان رفتند تدریجاً دوستان سست شدند و رها کردند و چند نفر دیگر را دعوت کردیم تا کار ادامه یابد. با آشیخ حسین مظاهری ـ که در اصفهان تشریف دارند، آقای یزدی و آقای محمدی گیلانی هممباحثه بودیم و بحث فقهی داشتیم. از این آقایان دعوت کردیم که بیایید کاری را که زمین مانده است دنبال کنید. از بعضی از دوستان دیگر کمک گرفتیم. بعد از رفتن مرحوم آقای بهشتی به آلمان اصلاً آن جلسه از هم پاشید. منتهی به این صورت سعی کردیم کار تا حدودی ادامه پیدا کند و شاید بیش از اندازهای که آن موقع فیش تهیه شده بود در پنج سالی که ایشان آلمان بود فیش تهیه شد و سعی کردیم در این مدت قدری کار آرامآرام دنبال شود. بنده هم در خدمت آقایان بودم. احتمالاً حدود ۵۰، ۶۰ هزار فیش تهیه شده و یک کارتن بزرگ بود. به سرانجامش هم اشارهای کنم و بعد به موضوع دیگر بپردازم.
بعد از اینکه ایشان از آلمان برگشتند به خاطر برنامهها و فعالیتهایشان تصمیم گرفتند در تهران سکونت کنند. دفتری برای اینجور کارهای تحقیقاتی در تهران دایر کردند و مسئولیت اداره آن دفتر را هم به عهده آقای سید جعفر شبیری ـ که در حال حاضر از قضات هستند ـ گذاشتند. به ما فرمودند این فیشها را به آنجا بفرستید تا ساماندهی، تایپ و تکثیر شوند. متأسفانه بعد از اینکه فیشها به تهران منتقل شد، ساواک رویشان حساس شد و آنجا را مصادره کردند و همه فیشها و کارهایی را که انجام شده بود بردند و دیگر چیزی از آنها به دست نیامد. حتی بعد از سقوط رژیم اطلاع پیدا نکردیم از آن فیشها چیزی مانده یا از آنها استفادهای شده باشد. این هم یک بخش ارتباط ما با ایشان بود.
بخش دیگر ارتباطمان که مقارن با این دو تا بود، از وقتی بود که ایشان به تهران منتقل شدند. میدانید دستگاه به ایشان حساس شده بود و اصلاً مرحوم آقای بهشتی کارمند وزارت آموزش و پرورش بودند، منتهی به صورت مأمور به خدمت در دبیرستان «دین و دانش» کار میکردند. اول ایشان را به تهران منتقل و سپس معلق کردند. به هر حال با مشورتهایی که با دوستان کردند صلاح دانستند در تهران سکونت کنند که در واقع سکونت اجباری بود. در همان جا بود که امام دستور داده بودند هیئتهای مؤتلفه تشکیل شود و مرحوم آقای بهشتی به عنوان یکی از نمایندگان امام در هیئتهای مؤتلفه معرفی شدند. کسی که نقش فعال را در هیئتهای مؤتلفه داشت ایشان بود.
داخل پرانتز مطلبی را عرض میکنم که بیّن هست و احتیاجی به توضیح ندارد. خدای متعال استعداد خاصی برای مدیریت به ایشان داده بود که لااقل در روحانیت کسی مثل ایشان را ندیدم. مرحوم آقای بهشتی استعداد ذاتیای برای مدیریت داشت.
عملاً هم ایشان هیئتهای مؤتلفه را برنامهریزی میکرد و میچرخاند. البته کسان دیگری هم از طرف حضرت امام تعیین شده بودند که با هیئتها ارتباط داشته باشند. به دلایلی که قبلاً هیئتها با آنها ارتباطاتی داشتند. هیئتهای مؤتلفه همان هیئتهای مذهبی در نقاط مختلف تهران بودند که در جریان مبارزه با هم جمع شدند و هیئتهای مؤتلفه را تشکیل دادند. آنها از حضرت امام خواستند نمایندهای برایشان تعیین کنند. چند نفر از روحانیون در آن هیئتها شاخص بودند که آنها را ابقا و خود امام مرحوم آقای مطهری و مرحوم دکتر بهشتی را اضافه کردند. مشخص بود محور از نظر امام اینهاست و کسی که بیشتر برای رسیدگی به کار این هیئتها وقت میگذاشت مرحوم آقای بهشتی بود. بنا بر این مناسبت گهگاهی تهران خدمت ایشان میرسیدیم و فعالیتهای سیاسی در زمینه مطبوعات و تبلیغات انجام میدادیم. جلساتی برگزار میشد که میبایست از نظر فکری تغذیه میشدند که چند نفر معین شده بودند متناوباً هر کدام جلسهای را اداره میکردند مثلاً مقام معظم رهبری، آقای هاشمی، مرحوم آقای باهنر بود. بنده هم خدمتشان بودم. محور اصلی آقای بهشتی بود و اینها هم اقمارشان بودند. ما کارهایی از قبیل اطلاعگیری از رادیوهای خارجی، بهخصوص رادیوهای عربی و بررسی مطبوعات را در قم انجام میدادیم و هفتگی گزارش یا نکات مهمشان را به تهران میآوردیم و به جلسات منتقل میکردیم تا توزیع شوند. این هم یکی دیگر از ارتباطات ما با ایشان بود.
ارتباطمان با مرحوم آقای بهشتی یکی شرکت در آن کلاسها، دیگری جلسه بحث ولایت و سومی هم ارتباط با هیئتهای مؤتلفه بود.
مدتها بود به ایشان پیشنهاد میشد به آلمان بروند که قبول نمیکردند. حق هم این بود که قبول نکنند، چون کارهایی که در اینجا انجام میدادند خیلی مهمتر بود، ولی در جریان قتل منصور محتمل بود پای ایشان هم به میدان کشیده شود، زیرا کار توسط هیئتهای مؤتلفه انجام شده بود و ایشان هم نماینده امام در هیئتهای مؤتلفه بودند. البته اینها از نظر ساواک معلوم نبود و کاملاً سرّی بود، ولی بعید نبود آنها گیر بیفتند و در بازجوییها ارتباط ایشان با هیئتهای مؤتلفه کشف شود. با اینکه ایشان بسیار مدبرانه کار و طوری روابط را تنظیم میکردند که به این آسانی قابل کشف نباشد، ولی احتمالش بعید نبود. مجموعاً این شرایط انگیزه رفتن به آلمان را در ایشان تقویت کرد و ایشان پیشنهاد را پذیرفتند. مرحوم آقای آسید احمد خوانساری در تهران و مرحوم آقای میلانی در مشهد به ایشان پیشنهاد و اصرار کردند که به آلمان بروید. آقای میلانی از این جریان اطلاع و با هیئتهای مؤتلفه ارتباط داشتند. خدا آقای میلانی را رحمت کند ایشان در این قسمتها خیلی مخلصانه کار میکرد. همین جا عرض میکنم که حق ایشان هم ضایع نشود. بعد از جریان ۱۵ خرداد و اینکه رژیم حضرت امام را مدتها محصور و محبوس کردند، آقای میلانی در مشهد به دوستانی که برای عرض ارادت خدمتشان میرفتند رساله مرحوم امام را هدیه میدادند. ایشان مرجعی بود که خودش را قطعاً اعلم از امام میدانست، ولی رساله امام را به کسانی که به دیدنشان میرفتند هدیه میداد. کاری که در هیچ جا سراغ ندارم که مرجعی رساله مرجع دیگر را به کسانی که به دیدنش میآمدند هدیه بدهد. ایشان وقتی اسم امام را میبرد، میگفت: «سلام الله علیه». هیچ نبود جز اینکه واقعاً خدمت به اسلام و نهضت شده باشد. ایشان از این کارها میکرد و آدم مخلصی بود.
یک وقتی در باره ایشان جوسازیهایی کردند. بعد از جریان قتل منصور مسائلی به وجود آمد و برای اینکه ایشان تبرئه شود و کمتر این مطلب به ایشان بچسبد، بستگان و دوستانشان تمهیداتی اندیشیدند و باعث شد جوانانی که با حرارت و داغ بودند و انتظاراتی داشتند که مرحوم آقای میلانی صریحاً و علناً مسائل را دنبال کنند از ایشان گلهمند شوند و طبعاً حرفهایی پشت سرشان بزنند. بودجه مدرسه حقانی را آقای میلانی میداد و کسی نمیدانست. در این مدرسه همه طرفدار آقای خمینی بودند، ولی بودجهاش را آقای میلانی میداد. مرحوم آقای قدوسی فرمودند یک وقت آقای میلانی به من گفتند شنیدهام طلبههای مدرسه حقانی به من فحش میدهند. به آنها بگویید قربه الی الله فحش بدهید، برای هوای نفس فحش ندهید! تحقیق کنند اگر وظیفهشان دانستند انجام بدهند به هوس این کار را نکنند.
مرحوم آقای خوانساری و مرحوم آقای میلانی به مرحوم آقای بهشتی پیشنهاد دادند که ایشان به آلمان بروند و ایشان هم قبول کردند. یکی از انگیزههای پذیرش این پیشنهاد دور بودن از پرونده قتل منصور بود. البته از خود ایشان نشنیدم که انگیزهام این بوده، بلکه تحلیلی است که خودمان از قرائن یا فکر میکردیم علتی که آقایان به ایشان اصرار میکردند همین است. یادم نمیآید که خودشان گفته باشند به این دلیل میروم، ولی تحلیل و تلقی ما این بود.
همکاری بیشتر ما بعد از مراجعت از آلمان بود.
قبل از اینکه وارد این بخش شوید، سئوالاتی از بخش اول میکنم. فرمودید ایشان مدرسه «دین و دانش» را در قم اداره میکردند. از بعضی از افراد شنیدهایم، چون ایشان در قم به نحوی از کارهای حوزوی خارج شدند و به آموزش و پرورش پیوستند و به کار تربیت دانشآموزان در سیستم جدید پرداختند، یکسری واکنشهایی بروز کرد. در این باره توضیحی بفرمایید.
چون تصویر روشنی از جامعه آن موقع ندارید، درست نمیتوانید این را تحلیل کنید. در این زمینه برایم سئوالی مطرح نبود، چون جریانی بود که در آن زندگی کردیم. الان که بخواهم برگردم و آن جو را در نظر بگیرم که چگونه به وجود آمد و چه عکسالعملی داشت، اولاً باید به دوراندیشی مرحوم آقای بهشتی آفرین گفت که در شرایط سختگیریهای دستگاههای امنیتی کشور که ـ ساواک هنوز چندان پا نگرفته بود ـ روی روحانیت حساسیت داشتند و اصلاً روحانیت را له کرده بودند، مدبرانه عمل میکردند. در آن شرایط امیدی نبود روحانیت بتواند ظهوری یابد و نقش فعال و مؤثری در امور جامعه داشته باشد. حداکثر کاری که فکر میکردند یک روحانی ـ مرجعی در حد آیتالله بروجردی ـ میتواند انجام بدهد این است که بعضی از خلاف شرعهای بیّنی را که در کشور انجام میگیرد تا حدی محدود کنند. یا برنامههایی مثل اینکه در آموزش و پرورش درس قرآن بگذارند. اینها نهایت چیزی بود که فکر میکردند روحانیت میتواند در جامعه اثر داشته باشد.
میتوان کارهایی را که آیتالله بروجردی کردند برشمرد که چند بار به دربار پیغام دادند یا نمایندهای خواستند و آمدند و صحبت کردند. یکیش این بود که جلوی مجلس شورای ملی در میدان بهارستان مشعلی درست کرده بودند که از آن آتش شعلهور میشد. آقای بروجردی روی این قضیه حساسیت داشتند و نمایندهای از دربار خواستند و پیغام تندی دادند که شنیدهام آتشی که به دست پیغمبر اسلام خاموش شده است میخواهد به دست اعلیحضرت روشن شود. با این تمهید جلوی آن کار را گرفتند. کارهایی که روحانیت میتوانست انجام بدهد در این حد بود. مثلاً وقتی مطلب صریح ضد اسلام در روزنامهها نوشته میشد حساسیتی نشان و پیغامی میدادند. امید اینکه روحانیت بتواند نقش مؤثری در امور جامعه داشته باشد خواب و خیالی بیش نبود. البته همین جا عرض کنم خود مرحوم آقای بهشتی هم چندان امیدی نداشتند، منتهی میگفتند ما میتوانیم در سطح وسیعتری نقش داشته باشیم و فکر میکردند بهترین جایی که میشود در دستگاه نفوذ کرد و به این وسیله اسلام را ترویج کرد آموزش و پرورش است.
از اینرو اول به عنوان دبیر در آموزش و پرورش استخدام شدند و درس زبان انگلیسی را قبول کردند. این هم نکتهای داشت که اگر شرعیات و دینی درس بدهیم بچهها فکر میکنند حرفه ما این اقتضا را میکند و درس دینی در آن زمانها رنگ و لعابی نداشت، اما اگر معلمی زبان تدریس و در کلاسش اسلام را ترویج کند بیشتر از او میخرند. ایشان یک دوره کلاس فوقالعاده زبان رفتند و زبانشان را تقویت کردند و دبیر زبان شدند. یادم هست در دبیرستانهای حکمت و حکیم نظامی دبیر زبان بودند. جوّ آن موقع را مجسم کنید که یک استاد فاضل حوزه که همان وقت مکاسب شیخ در مسجد امام را تدریس میکردند و یکی از مدرسین خوب حوزه بودند درس زبان هم بگوید. این کار تناقضی تلقی میشد که کسی که میتواند درس مکاسب بگوید، سر کلاس به دانشآموزان A، B، C، D درس میدهد.
وقتی آن جوّ را در نظر بگیرید کاملاً طبیعی بود عدهای انقلت داشته باشند که چرا وقتتان را صرف این کارها میکنید؟ شأن شما نیست. شما در آینده باید مرجع شوید و حالا معلم دبیرستان شدهاید. البته ایشان این سیاست را پیگیری کردند تا آنجا که برای نفوذ در دستگاه در اداره برنامههای آموزش و پرورش مسئولیت دروس دینی را قبول کردند و کار بسیار ارزندهای را به کمک مرحوم آقای باهنر انجام دادند. پس پیشبینی و تشخیص اینکه برای اصلاح جامعهای که رو به کفر میرفت باید در دستگاه آموزش و پرورش نفوذ کنیم دقیق و دوراندیشانهای بود. برکاتی بر این کار مترتب شد که نمیدانم خود ایشان چقدر این برکات را پیشبینی کرده بود. با اینکه ایشان خیلی دوراندیش بود فکر نمیکنم چندان به این برکات دل بسته بود. به صورت احتمالات ضعیفی در ذهنشان میگذشت. برکاتش این بود که بعد از پیروزی انقلاب بسیاری از کارهای سطح بالای مدیریت کشور را همان شاگردان دبیرستان «دین و دانش» به عهده گرفتند. ایشان سالها اینها را تربیت کرده بود و انقلاب که شد از آنها برای مدیریت کشور استفاده کرد و تا سطح وزارت مسئولیتهای مهم به دوششان گذاشته شد.
خاطرتان میآید چه کسانی بودند؟
چون یقین ندارم، نمیخواهم از کسی اسم ببرم. کسانی در ذهنم هستند، ولی چون تحقیق نکردهام مطرح نمیکنم. البته آن طرفش را میتوانم عرض کنم عمده کسانی که در قوه قضاییه سر کار هستند و کارهای حساسی دستشان هست فارغالتحصیلان مدرسه منتظریهاند. کارهایی که خیلی خطرناک بود و هنوز هم خطرناک است، به عهده افرادی مثل آقای رازینی و آقای نیری قرار گرفت که الان هم مورد سوء قصدند. اینها از شاگردان ایشان در مدرسه منتظریه هستند.
طبعاً وقتی یک روحانی در این سطح که ایشان را میشناختند که چه استعدادی دارد و اگر ادامه بدهد در آینده قطعاً در سطح مراجع قرار خواهد گرفت، در یک دبیرستان انگلیسی درس بدهد و مدیریت دبیرستان را قبول کند و شبانهروز وقتش را صرف بچههای دبیرستان کند جای تعجب دارد. طبیعی بود عدهای میگفتند حیف ایشان است چنین کارهایی کند. کارهای دیگری که به دنبال این کار انجام میداد در پی تصوری بود که ایشان باید خدمات علمی بیشتری به عالم اسلام کند و مرجع شود که وقتی دبیر یا مدیر دبیرستان شود مانع این حرکتش میشود.
به نقش ایشان در هیئتهای مؤتلفه اشاره کردید. اینطور که به نظرم میرسد، حرکت مسلحانه در هیئتهای مؤتلفه کمتر بود و بیشتر حرکت اجتماعی و سیاسی متشکل علیه رژیم بود، اما یکسری حرکات مسلحانه هم داشت. با توجه به اینکه ارتباط نزدیکی با ایشان داشتید، فکر میکنید موضع ایشان در مقابل عملیات مسلحانه بچه مسلمانها چه بود؟ بهخصوص اینطور به نظر میرسید بعد از بازگشت از آلمان بهرغم اینکه در برابر عملیات مسلحانه بچه مسلمانها قرار نمیگرفتند، ولی چندان اعتقادی به پرثمر بودن آن حرکت نداشتند یا بروز نمیدادند.
تا جایی که بنده اطلاع دارم کیفیت تشکیل جریان هیئتهای مؤتلفه به این صورت بود، بعد از اینکه حضرت امام از جریان قیطریه و حبس دوره اولشان به قم تشریف آوردند، کسانی که در جریان ۱۵ خرداد از ایشان حمایت و اطراف منزلشان را حفاظت میکردند، خدا رحمت کند مرحوم آقا مهدی عراقی و دوستانشان را آمدند و از امام پرسیدند حالا وظیفه ما چیست. البته قبل از اینکه بیایند و از خود امام سئوال کنند زمانی که امام در قم نبودند و در قیطریه محبوس بودند، از نایب آقای میلانی سئوال کرده بودند که در این زمان وظیفهمان چیست؟ تا جایی که خبر دارم آقای میلانی به آنها گفته بودند شما جلساتتان را با هم داشته باشید، ارتباطتان را با همدیگر تقویت و به تعبیر امروزی کادرسازی کنید تا روزی برسد که بشود یک حرکت قوی انجام داد. این تشکل و برقراری ارتباط بین جلسات تا جایی که اطلاع دارم به توصیه مرحوم آقای میلانی بود. بعد هم که امام آزاد شدند و به قم تشریف آوردند، کسانی که الان مسئولیتهای هیئتهای مؤتلفه را به عهده دارند و بعضیهایشان مثل امانی شهید شدند و برخی هم که هستند خدمت امام آمدند و پرسیدند وظیفه ما چیست و باید چه کار کنیم؟
امام تأکید کردند جلساتتان را تقویت کنید و یک تشکل همبسته به وجود بیاورید. در محلات تهران هیئتهای مذهبی وجود داشتند که اعضای آنها از نظر مسائل دینی و اجتماعی ـ سیاسی آدمهای روشن و قویای بودند. اینکه به صورت یک تشکل همبسته در بیایند ظاهراً به توصیه امام بود. بلاواسطه این را از مؤسسین هیئتهای مؤتلفه شنیدهام. قبلاً هم به توصیه مرحوم آقای میلانی ارتباط برقرار شده بود، اما اینکه به عنوان یک واحد متشکل در بیاید به دستور امام بود و خود ایشان نماینده تعیین کرده بودند که محور وحدت این هیئتها باشند. کارشان هم تبلیغاتی، کادرسازی و مانند اینها بود و برنامه مسائل نظامی در آن مطرح نبود، ولی معنایش این نبود که هیچکدام از این هیئتها یا گروهی از اینها خودشان کار دیگری نداشته باشند. نفیای نبود. جامع این هیئتها همین مسائل تبلیغی، تقویت بینش اسلامی و سیاسی بود. اشاره کرده بودم مرحوم آقای بهشتی کمال احتیاط را در برخوردها داشتند. حتی از زبان خود ایشان نقل میکنم که فرمود:
«آنچه را که ضرورتی ندارد بدانم به من نگویید.» از کارهایی که میکنید آنجاهایی را که ضرورت دارد بدانم به من بگویید. این یک اصل برای ایشان بود. در این حد با احتیاط و تدبیر برخورد میکرد و نمیگفت این کارها را نکنید، بلکه میگفت آنجایی که ضرورت دارد دخالت کنم به من بگویید، والا لزومی ندارد همه چیز را بدانم. یک وقتی فردا گیر افتادم و حرفی از دهانم پرید و دیگران را به زحمت انداختم. طبعاً نه ما میپرسیدیم آقا از این کار تا چه اندازه اطلاع دارید و موافقید و نه خود ایشان چیزی میگفت. نمیتوانم نسبت بدهم که آیا با این کار موافق بود یا مخالف، اما آنچه به عنوان مسئولیت در هیئتهای مؤتلفه بود کارهای تبلیغی و سیاسی و امثال اینها بود. کارهای نظامی جزو برنامه هیئتهای مؤتلفه نبود، ولی نفیش هم به شرط لا نبود. مثلاً آنطور که انجمن حجتیه فکر میکردند که نباید از این کارها کرد شرط نبود، ولی در عین حال جزو برنامههای هیئتهای مؤتلفه هم نبود. برنامه اصلیشان کارهای سیاسی و فرهنگی بود. اگر چیزی بوده است من خبر ندارم.
دو نکته را در یک سئوال خدمتتان عرض میکنم. فرمودید شهید بهشتی جلساتی را برای مطرح ساختن مباحث خاصی تشکیل دادند. آیا آن زمان امثال شهید بهشتی که این گروهها را تشکیل دادند و طرح بحث کردند سراغ دارید؟ شهید بهشتی برای گستراندن بحثش در سیستم حوزه، آیا با مراجع تقلید آن زمان یعنی آیتالله بروجردی صحبتی داشتند و در این باره تلاشی کردند یا نه؟
اگر منظورتان از دیگران کسان دیگری است که همفکر بودند و این کار را تأیید میکردند همین ۵۰، ۶۰ نفری میشوند که ایشان دعوت کردند، اگر همفکر نبودند موافقت نمیکردند. اگر منظورتان حرکت دیگری است که مشابه این شروع شده باشد سراغ ندارم. ویژگی مدیریت و ابتکار ایشان در همینها بود. غالباً عادت نکردهایم برای ۲۰ سال بعد فکر و برنامهریزی کنیم، چه رسد به ۵۰ سال بعد، اما ایشان این دوراندیشیها را داشت و نهتنها برنامهریزی میکرد، بلکه در طراحی و اجرا هم ممتاز بود. یعنی مدیر به تمام معنا و خودساختهای بود، از سیاستگذاری و برنامهریزی گرفته تا مرحله اجرا. فکر نمیکنم ایشان درس مدیریت خوانده باشد یا حتی مطالعات زیادی در زمینه مدیریت داشته باشد، اما اصلاً برای مدیریت ساخته شده، یعنی کسی بود که باید از رفتارش الگوهای مدیریت را گرفت و تئوریهای مدیریت را روی آن ساخت. فطرتاً مدیر خلق شده بود و ویژگیهای خاصی داشت، ولی همفکر زیاد داشتند، مثلاً مرحوم آقای دکتر باهنر از کسانی بود که زود از ایده ایشان حمایت کرد و خودشان به تهران رفت و ماند یا آقای هاشمی یا دیگران و افرادی که استقبال کردند و ادامه دادند از همفکرهای ایشان بودند. منتهی غیر از ایشان کسی که ابداع کند، ابتکار داشته باشد و بعد هم مدیریت و سازماندهی کند سراغ ندارم.
در ارتباط بالاتر آیا اصلاً مطرح کردند از چنین حرکتی از سوی مراجع حمایت شود؟
در این باره از ایشان سئوال نکردهام، اما میتوانم از فکرشان حدس بزنم. ایشان باهوشتر و بافراستتر از این بود که چیزی را مطرح کند که در آن شرایط امکان عمل و پذیرشش وجود نداشت، ولی کار دیگری را که شروع کرد ـ که بخش بعدی عرایضم هست و انشاءالله فرصتی باشد بدان بپردازم ـ با مراجع مطرح کرد و آن مسئله مدرسه منتظریه بود که ایشان این را که برنامه و سیستم آموزشی جدیدی مطرح شود به کمک مرحوم ربانی شیرازی و مرحوم آقای گلپایگانی مطرح کردند. دسترسی به مرحوم آقای بروجردی در طرح کردن این حرفها کار آسانی نبود، مخصوصاً مسائل بسیاری که آقای بروجردی شخصاً میبایست اداره میکردند، ولی مرحوم آقای گلپایگانی از نزدیکان آقای بروجردی و خیلی هم مورد اعتماد ایشان بودند و آقای بهشتی و آقای ربانی شیرازی هم با ایشان آشنایی و دوستی نزدیک داشتند و این موضوع را با آقای گلپایگانی مطرح و ابتدا مدرسهای به نام مدرسه آقای گلپایگانی تأسیس کردند.
پایه سیستم آموزشی جدید از آنجا گذاشته شد. مرحوم آقای بهشتی میدانست اگر موافقت مراجع نباشد شکست میخورد و بهعلاوه احتیاج به کمکهای مادی، علمی و نیروی انسانی داشتند و نیاز بود موافقت آنها را جلب کند. این کار را کردند و موفق هم بودند. آقای گلپایگانی با وجودی که در بین مراجع قم شخصیت بسیار مقدسی بود ـ البته آقای خوانساری هم از لحاظ قداست همینطور بودند، در عین حال هم بهواسطه اعتمادی که به آقای ربانی شیرازی و آقای بهشتی داشتند و هم به دلیل اهمیتی که این کار داشت و بیّن بود حوزه احتیاج به چنین حرکتی دارد این را پذیرفتند و مدرسهای با برنامه تأسیس کردند. برای این امر خانهای را اجاره کردند که اجاره آن را آقای گلپایگانی و حقوق اساتیدش را آنها میدادند و کمک هزینهای هم به طلبهها میپرداختند. این را که از آقای بروجردی میگرفتند یا نه، نمیدانم. به هر حال به اسم ایشان و مدرسه آقای گلپایگانی بود. بعد از اینکه مدرسه منتظریه تأسیس شد مدرسه آقای گلپایگانی ادامه و گسترش یافت و چند مدرسه شد و هنوز هم مدرسه آقای گلپایگانی دنباله همانهایی است که ابتکارش از مرحوم آقای بهشتی بود.
در این زمان موضع امام راجع به این قضایا چه بود؟ آیا شهید بهشتی قبل از سال ۱۳۴۰ با امام ارتباط داشت و اصلاً برخوردشان با امام به چه شکلی بود؟
امام شخصیت بسیار تودار، عمیق و ناشناختهای داشت و مراحل زندگیش متفاوت بود و در هر مرحلهای مرکز ثقل کارش را یک موضوع قرار میداد. این تحلیل زندگی امام هست و هر کسی تحلیلی دارد و بنده که تماشا میکنم میگویم زندگی ایشان مراحلی داشت که در هر مقطعی روی یک موضوع متمرکز شده و آن را به جایی رسانده و بعد سراغ موضوع دیگری رفتهاند. دورانی که ایشان به تحصیل میپرداخت روی این قضیه متمرکز بود و جریان مرحوم آشیخ عبدالکریم حائری که پیش آمد امام برای آوردن ایشان از اراک به قم پیگیریهای زیادی کرد. بعد که ایشان احساس کرد لازم است در زمینه معقول و عرفان کار کند مدتی روی این مسائل متمرکز شد و از محضر مرحوم آقای شاهآبادی بهره برد. پس از آن تشخیص داد که باید در فقاهت کار کرد و چراغ فقاهت را در حوزه روشن نگه داشت و تقویت کرد. مدتی هم در کارهای فقه و اصول متمرکز شد و حتی بحثهای فلسفی را کنار گذاشت، در آن مدت به کارهای سیاسی هم نمیپرداخت جز به صورت حاشیهای و خیلی کمرنگ. کاملاً متمرکز در فقه و اصول بود. از وقتی که احساس نیاز به توجه به مسائل سیاسی کرد که جامعه اسلامی احتیاج دارد و اگر کار نشود جامعه اسلامی واقعاً در خطر است، ثقل کارش را مسائل سیاسی قرار داد.
البته به فقه و اصول خیلی اهتمام داشت و هیچوقت درس فقهش را تعطیل نکرد، ولی ثقل کارش را مسائل سیاسی و مبارزه قرار داد. تا قبل از این مرحله تا آنجایی که اطلاع دارم امام ارتباطی با مرحوم دکتر بهشتی نداشت. ایشان در مسائل برنامه حوزه، تغییر برنامه و امثال اینها نبود و اصلاً در این مسیر فکر نمیکرد. همانطور که عرض کردم مقطعی بود که ایشان متمهذ یا متمهز بر فقه و اصول و تربیت فقیه بود. خیلی اصرار میکرد دقت و روی خودتان کار کنید و ابتکار داشته باشید. ایشان معمولاً جلسات آخر سال تحصیلی را که پس از آن سه ماه تابستان شروع میشد به موعظه میپرداخت. در جلسهای فرمود اکثرتان مجتهد هستید و باید بروید اجتهاد کنید. تقلید برای شما جایز نیست. به شاگردان روحیه میداد و آنها را تقویت و در این فضا فکر میکرد و به کارهای دیگر چندان اهمیتی نمیداد. از وقتی که برای مبارزه احساس مسئولیت کرد این امر کار اصلیش شد. در آن موقع کسانی را که در این زمینه فعالیتهایی میکردند شناسایی، جذب و با آنها ارتباط برقرار کرد. دیگران هم با ایشان ارتباط برقرار کردند. ارتباط مرحوم بهشتی با حضرت امام «رضوان الله علیه» در این فاصله و مربوط به مسائل نهضت بود. جلوترش مرحوم آقای بهشتی شاگرد امام نبودند، ایشان شاگرد مرحوم آقای داماد بودند. درس فقه را نزد مرحوم آقای بروجردی میخواندند و درس عادی و متعارفشان را نزد آقای داماد میرفتند. آقای موسوی اردبیلی، آقای مکارم شیرازی و آقای مشکینی هم از شاگردان آقای داماد هستند. البته استادهای اصلیشان را آقای بروجردی و آقای طباطبایی میدانستند و این تعبیر را از خود ایشان شنیدم که «ساخته دو تا محمدحسین طباطبایی هستم.» یکی آقای بروجردی و یکی هم آقای طباطبایی. در واقع شخصیت خود را ساخته این دو نفر میدانست. یادم نمیآید ایشان درس امام را شرکت کرده باشند. ارتباطشان با امام از زمان نهضت و به خاطر احساس وظیفهای بود که در این زمینه میکردند.
هیئتهای مؤتلفه که تشکیل شدند، بعد از قیام ۱۵ خرداد این هیئتها احساس کردند بازویی برای حضرت امام و تشکیلات هستند. فرمودید چند نفر روحانی بودند و امام مخصوصاً آقای بهشتی و آقای مطهری را فرستادند که نظارت داشته باشند. در جریان خاصی که اتفاق افتاد و هیئتهای مؤتلفه با آن شناخته شده هستند، بحث ترور منصور بود. با وجودی که شهید بهشتی در تهران هست و تماس دارد و نماینده امام در هیئتهای مؤتلفه است، آیتالله محیالدین انواری را برای صحبت نزد امام میفرستند. بعد هم آقای عسگراولادی نزد حضرت امام تشریف میبرند. علتش چه بود؟ نظر شخصی شما در این باره چیست؟
عرض کردم کسان دیگری بودند و یکیشان همین آقای انواری بودند که قبلاً با هیئتها ارتباط داشتند. شخص دیگر مرحوم آقای مولایی بود که نایبالتولیه آستانه حضرت معصومه(س) از طرف امام به ایشان واگذار شد. نفر سومی هم بودند که یادم نیست. آقای انواری با جریان قتل منصور ارتباط مستقیم و با مرحوم آقای میلانی ارتباط داشتند. دقیقاً جزئیاتش را نمیدانم که از کجا شروع شد و به چه صورت و در چه حدی ارتباط داشتند، اما فیالجمله میدانم مسلماً ایشان از این مسئله و ارتباطات آگاه بودند، اما اینکه چرا آقای بهشتی مطرح نشد دو تفسیر دارد و هیچکدامشان را یقیناً نمیتوانم عرض کنم. یکی اینکه ایشان طوری در کتمان مسائل و سرّی بودن مسائل نقش ایفا میکرد که هیچگاه خودش را در این جریان مطرح نکرد. در حالی که میدانست و موافق هم بود، ولی به خاطر دوراندیشی و احتیاطی که در این جور کارها اعمال میکرد، جایی خودش را مطرح نساخت. نمونهاش را عرض کردم که در کارهای عادی میفرمود آنچه را که ضرورتی ندارد بدانم به من نگویید. تفسیر دیگر اینکه ایشان سلیقتاً با اینجور کارها موافق نبود. نفی نمیکرد، لااقل دوست نداشت خودش در این مسئله درگیر شود. هیچ قضاوتی ندارم که کدام تفسیر بوده، اما هر دوی آن محتمل است و هیچ بعید نیست میدانست و حتی بیش از دانستن به خاطر احتیاط اینکه رهبری نباید در مسائل هادی درگیر شود و ارتباطش خیلی روشن نشود جایی خودش را مطرح نمیکرد. کسی که میتواند در این زمینه نظر روشنتری بدهد شاید خود آقای عسگراولادی باشد. از ایشان سئوال کنید بهتر میتوانند واقعیت را مطرح کنند.
فکر کنم بهطور طبیعی به مدرسه حقانی رسیدیم.
چند دقیقهای به این مسئله مهم میپردازم. زمینهای در خود بنده از اول طلبگی بود و بعد هم که با مرحوم دکتر بهشتی آشنا شدم، این فکر تقویت شد که باید تغییر بنیادی در سیستم آموزش حوزه ایجاد کرد. البته در یزد و سالهای اول طلبگیم در چهارده پانزده سالگی به دروس دانشگاهی و امثال اینها علاقه داشتم و زبانهای فرانسه و انگلیسی را همانجا خوانده بودم. خدا آقای محققی را رحمت کند، ایشان قبل از آقای بهشتی در آلمان بود و پیش از آنکه به آلمان برود در یزد بود و پیش ایشان فرانسه و یک مقدار درسهای دانشگاهی را میخواندم. ایشان حق استادی به گردن ما دارد. بعد که به قم آمدم و با مرحوم آقای بهشتی که آشنا شدم، این امر تقویت شد و با فکر ثاقب و صائبی مثل ایشان ما هم تحتالشعاع فکر ایشان واقع شدیم. مدرسه آقای گلپایگانی تازه آغاز به کار کرده بود و ایشان از من دعوت کردند تو بیا آنجا و تدریس کن. برنامههای پیشبینی شده در آنجا، در مراحل اولیه یا یک مرحله انتقالی بود. در واقع چندان جدی نبود و میبایست مرحلهای را گذراند تا به مرحله اصلیتر رسید. به من پیشنهاد کردند درس منطق را در آنجا بگویم. گفتم علاقهای به این درس ندارم و قبول نکردم. گفتند تو که میگویی باید تحولی ایجاد کرد چرا همکاری نمیکنی؟ گفتم فعلاً کارهای واجبتری برای خودم دارم که باید انجام بدهم و این را برنامه ایدهآل خودم نمیدانم. چون سفارش فرموده بودید همه واقعیتها گفته شود قید میکنم که پس از تشکیل مدرسه حقانی، در کنار آن از طرف آقای شریعتمداری دارالتبلیغ تشکیل شد. آن موقع آقای شریعتمداری نفر دوم مبارزه تلقی میشد و در عکسهای تبلیغاتی عکس امام و آقای شریعتمداری را با هم چاپ میکردند. یعنی مثلاً یک وقت از امام خواستند نماز عید بخوانید و ایشان گفتند بروید از آقای شریعتمداری بخواهید. مخصوصاً آقای شریعتمداری از خطه آذربایجان بود امام خیلی سعی میکردند یکنوع هماهنگی ایجاد شود و اختلاف ترک و فارس به وجود نیاید. امام به این نکته توجه داشتند.
از آقای بهشتی خواسته شده بود برنامهای برای دارالتبلیغ تدوین کنند و ایشان هم انجام دادند. در کنارش یک برنامه هفده ساله برای مدرسه حقانی در نظر گرفته بودند و کل مطالبی را که فکر میکردند یک روحانی لازم است بداند در یک دوره پیوسته هفده ساله پیشبینی و تدوین کرده بودند. در جریان مبارزات امام علیرغم اینکه حفظ وحدت را ضرورت میدانستند با مسئله دارالتبلیغ مخالفت کردند. اینکه امام از این جریان چه درک کرده و چه سرّی بود و از کجا فهمیده بودند، نمیدانم، ولی امام فراستی داشت که دریافت ممکن است دستگاه مایل به این کار شود. یک جلسه با مرحوم آقای ربانی شیرازی، مرحوم دکتر باهنر، آقای هاشمی رفسنجانی و احتمال قوی مرحوم دکتر مفتح خدمت آقای شریعتمداری و امام رفتیم تا مسئله قدری حل شود و اختلاف شدت نیابد. امام قاطعانه میگفتند میدانم این کار به صلاح روحانیت نیست، اما دلیل روشنی که از کجا میدانند برای ما نفرموند، یادم نمیآید گفته باشند، اما خیلی قاطعانه با این امر مخالفت میکردند. با اینکه از آن طرف وحدت را خیلی لازم میدانستند و سفارش میکردند که آقایان اقلاً هفتهای یک جلسه دور هم جمع شوند و یک چای بنوشند، ولی با این قضیه با جدیت مخالفت کردند.
حقیقتش این است که یک روز مرحوم آقای بهشتی منزل ما بودند. گفتم شما که در این جریان میدانید به اشخاص تا چه اندازه میشود اعتماد کرد و به همه نمیشود یکسان اعتماد کرد چطور با دارالتبلیغ همکاری کردید و برنامه دادید؟ عین عبارتهایشان یادم نیست، اما ایشان فرمودند همکاریای که کردم در همین اندازهای بوده است که احتمال میدادم اثر مثبتی برای حوزه و روحانیت داشته باشد. بیش از این همکاری نکردم. در حد دادن یک برنامه بود. کار دیگری نکردم. حتی نسبت به این امر هم به ایشان اعتراض کردیم که چرا تا این اندازه هم با دارالتبلیغ همکاری کردید. ایشان هم گفتند چون این را منافی با حرکت خودمان نمیدیدم با آنها همکاری کردم.
به هر حال ایشان برای مدرسه حقانی یک برنامه هفده ساله در نظر گرفتند و هنوز خیلی نُضج نگرفته بود که به مدت پنج سال به آلمان رفتند. بعد از بازگشت ایشان شورای مدیریتی برای مدرسه تشکیل شد. مدیر رسمی آقای قدوسی بودند، ولی جناب آقای جنتی «حفظه الله» و مرحوم آقای بهشتی و بنده به عنوان خدمتگزاری در خدمت ایشان شورای مدیریت مدرسه را تشکیل میدادیم. برنامهریزی و سیاستگذاری کارهای مدرسه به عهده این شورا بود. قبل از اینکه آقای بهشتی از آلمان برگردند آقای قدوسی از من دعوت کردند که درس تفسیری آنجا بگویم. بعد که آقای بهشتی بازگشتند در این شورا پیشنهاد کردم باید درس فلسفهای در این مدرسه و تدریجاً در حوزه بگذاریم که متناسب با نیازهای زمان باشد. کسی که بخواهد کتاب فلسفه بخواند شرح منظومه ملاهادی سبزواری و اسفار را میخواند و اینها پاسخگوی نیازهای جامعه ما نیست. ممکن است یکی ده سال هم وقتش را صرف فلسفه در این روش کند و نتواند پاسخهای قانعکنندهای برای شبهات فلسفی امروز بیابد. آن موقع بهتازگی کتاب «فلسفتنا»ی آقای صدر چاپ شده بود. پیشنهاد کردم این کتاب را به عنوان کتاب درسی در مدرسه مطرح کنیم و بعد هم به این فکر باشیم یک کتاب درسی بنویسیم که لازم نباشد کسی دوره طولانی اسفار یا منظومه با مشکلات و پیچیدگیهایش را که شاگرد چیزی سر در نمیآورد بخواند. باید کتاب روشنی با حجم کمتر و بیان روشنتر و تا حد ممکن ناظر به نیازهای روز باشد. در آنجا مطرح شد چه کسی درس «فلسفتنا» را بگوید؟ گفتم خودم قبول میکنم. اولین بار که فلسفتنا در حوزه قم تدریس شد، در مدرسه منتظریه به پیشنهاد خودم بود. بعد از مرحوم آقای طباطبایی خواستند کتاب مختصری در فلسفه بنویسند که بهجای منظومه یا قبل از منظومه تدریس شود که ایشان «بدایهالحکمه» و سپس برای ادامهاش در سطح عالیتر «نهایهالحکمه» را نوشتند. این به پیشنهاد مدرسه حقانی بود که هم مرحوم آقای بهشتی و هم مرحوم آقای قدوسی در این جهت نقش اساسی داشتند. در ابتدا این دو کتاب به صورت پلیکپی تکثیر و در مدرسه تدریس میشد. هنوز پلیکپیهایش را دارم. بعد کمکم چاپ شد و امروز یک کتاب رسمی در همه حوزهها در چند شرح و چند تألیف شده است.
آن مدرسه بر این اساس تأسیس شد که نیازهایی که امروز در واقعیت مطرح است و در برنامههای سنتی حوزه تأمین نمیشود آن مدرسه بتواند تأمین کند. شاید برنامهاش پیش دوستان باشد. ممکن است آقای طباطبایی که مدرسه شهیدین را اداره میکند آن برنامه و رساله را داشته باشند. مرحوم آقای بهشتی یک برنامه هفده ساله نوشتند که هیچوقت بهطور کامل عملی نشد. سال چهاردهمش انقلاب پیروز شد. عالیترین سطحش کسانی بودند که در سال چهاردهم شرکت میکردند. یکیشان آقای طباطبایی هستند که الان مدرسه شهیدین را اداره میکنند، آقای نیری رئیس دادگاه انقلاب، آقای صدیقی ـ رئیس دادگستری استان تهران بودند و دادگاه تجدید نظر هستند، آقای رازینی، آقای محمدی عراقی و تعداد دیگری از فضلایی که امروز هر کدامشان دست اندر کار مسائل مهم کشورند چهارده سال از آن برنامه هفده ساله را گذراندند.
سه سال از این برنامه اجرا نشد. البته شاید عیناً قابل ادامه هم نبود و میبایست تغییراتی داد، چون آن برنامه ۲۰ سال پیش نوشته شده بود و ثابت نمیماند. تغییراتی در آن داده شد، از جمله اینکه فلسفتنا، بدایهالحکمه و نهایهالحکمه که در برنامه قبلی پیشبینی نشده بود و اصلاً کتابی در این زمینه نبود تدریس شد. در مجموع همه حجم مطالب پیشبینی شده تدریس نشد. ما هم در آنجا در خدمتشان بودیم، از جمله یک کار نسبتاً سطح بالای فلسفی، بحث مطالعات تطبیقی فلسفی انجام گرفت، مخصوصاً وقتی ایشان از آلمان برگشتند مسائل دیالکتیک زیاد مطرح میشد که ریشهاش از هگل بود. خودشان پیشنهاد کردند فلسفه هگل را به بحث بگذاریم و بحث تطبیقی را روی آن انجام بدهیم، خصوصاً ایشان زبان آلمانی را یاد گرفته بودند و میتوانستند از متن آلمانیش استفاده کنند. میگفتند من از متن آلمانیش مطالعه میکنم و شما ترجمه کتاب مرحوم دکتر عنایت را بخوانید. هر هفته حاصل مطالعات دوستان را به کنفرانس میگذاشتند و روی آن بحث میکردند. در آن جلسه در خدمت ایشان بودیم که جلسات مدیریت شورای مدیریت مؤسسه هم بود.
بعد از آلمان کار دیگری را شروع کردند که آخرین محورها در زمینه ارتباط با ایشان است که میخواستم عرض کنم. پس از بازگشت از آلمان ایشان فرمودند برای گسترش تبلیغات اسلامی در جهان طرحی دارم که چهار مرکز دیگر در ژاپن، فرانسه، انگلیس و آلمان مثل مرکزی که در هامبورگ وجود دارد تأسیس شوند. برای اینکه بتوانیم چنین مراکزی را اداره کنیم باید از حالا به فکر باشیم افرادی را برای اداره کردن آنجا تربیت کنیم. از ویژگیهای مرحوم دکتر بهشتی این بود که وقتی میخواست کاری را شروع کند اول نمیآمد ساختمانش را بسازد و بعد تازه ببیند محتوایش چه باشد. اول فکر محتوا و ادارهاش را میکرد و بعد لوازم فیزیکی آن. برخلاف بسیاری از اشخاص و کارهای دیگری که ملاحظه میشود. ابتدائاً ایشان گفتند تو پنج نفر را معرفی کن که این ویژگیها را داشته باشند و به درد این کار بخورند.
به تعبیر بنده بهشتی کوچکی در آینده شوند. هر چه فکر کردم در آن شرایط و بین دوستانی که آن موقع میشناختم سه نفر را بیشتر نتوانستم معرفی کنم. گفتم این سه نفر را من معرفی میکنم و شما از بین دوستانتان دو نفر دیگر را پیشنهاد بدهید. آن سه نفر آقای مسیح مهاجری، آقای حسین مهرپور و آقای محمدباقر انصاری بودند. بنا بود دو نفر از جاهای دیگر معرفی کنند که بالاخره هم پیدا نشد. ایشان برای این سه نفر برنامه پنج سالهای را در نظر گرفتند و ما هم مسئول اجرایی و هماهنگیش بودیم. خودم یک درس را برایشان میگفتم. قرار بود بحث در باره تقویت عقاید و امثال اینها باشد که آن درس را میگفتم و مطالعاتی هم در زمینه مسیحیت بود که خود آقای بهشتی سرپرستی میکردند که کتابهایی را مطالعه کنند و سپس هفتگی به بحث میگذاشتند. یکی دو برنامه دیگر هم بود که یکیش تقویت زبان و دیگری مطالعات اجتماعی ـ سیاسی بود. این برنامه هم چند سال ادامه یافت و به پایان نرسید و انقلاب پیروز شد. نه آن پنج نفر تکمیل شدند و نه آن سه نفر دوره پنج ساله پیشبینی شده را پشت سر گذاشتند. متأسفانه بعد از انقلاب که میخواستند کسی را جای خودشان به آلمان بفرستند بهقدری مسئولیتهای داخل کشور زیاد بود که از این سه نفر هیچکدام نرفتند. اخیراً آقای انصاری چند سالی به عنوان مسئولیت اداره مسجد هامبورگ رفتند. در راستای آخرین برنامهای که مرحوم آقای بهشتی در نظر گرفته بودند آقای مهاجری سفری به کشورهای خلیجفارس کرد و سفری هم به ژاپن رفت. یادم نیست آقای انصاری هم رفتند یا نه. سفر برای این بود تا با محیط آشنا شوند و خودشان را برای قبول مسئولیت آماده کنند.
این هم یکی از محورهایی بود که منشاء ارتباطمان با مرحوم آقای بهشتی بود.
زیاد وقتتان را نمیگیرم. در مورد مدرسه حقانی نکتهای هست که دوست داشتم بدانم، چون شما صاحبنظرترین فرد در این زمینه هستید. در سالهایی که حرکت حسینیه ارشاد شروع شد و فعالیتهای دکتر شریعتی و مواردی که ایشان مطرح میکرد در مدرسه حقانی اختلاف نظری بین طلاب وجود داشت. این اختلاف نظر کمتر منعکس میشد، ولی در خود مدرسه محفلهایی را درست کرده بود، از جمله اینکه خدمت شما آمدند و از شما نظرخواهی کردند و اگر خاطرم باشد بحث خاتمیت را از دیدگاه دکتر شریعتی مطرح و آن را نقد کرده بودید. از افراد دیگری، از جمله مرحوم دکتر بهشتی هم در جلسهای در مشهد نظرخواهی کرده بودند. برایم نکته جالب این بود با وجود اختلاف دیدگاه بین حضرتعالی و مرحوم بهشتی در باره خاتمیت از دیدگاه دکتر شریعتی این نوع همکاری و نزدیکی بین شما و مرحوم بهشتی وجود داشت و بارها به دوستان گفتهام جای این روحیات خالی است. متأسفانه امروزه اختلاف دیدگاه باعث میشود اختلافات دیگری را در کنارش مطرح کنند و مسائلی پیش میآید که در حال حاضر جو را آلوده کردهاند. در این باره توضیحی بفرمایید.
این مسئله داستان بسیار مفصل و ابعاد مختلفی دارد که اصلاً حرکتی که شروع شد جهات مثبتی داشت یا منفی؛ حساسیتهایی که اشخاص روی آن داشتند از چه نظر بود، مثلاً نظر بنده نسبت به این موضوع چه بود و کار به کجاها رسید. اینها مفصل است و وقتش نیست عرض کنم. گفتوگو و ثبت شده است و چنانچه مایل باشید میتوانید از آرشیو اینجا بگیرید.
اما آن بخشی را که با مرحوم آقای بهشتی ارتباط مییابد عرض میکنم. در سالهای اولی که از آلمان برگشته بودند، حسینیه ارشاد یک مقدار رواج پیدا کرده بود و تازه داشت اوج میگرفت. از ایشان دعوت کردند و ایشان هم رفتند سخنرانیای کردند. همان وقت بعضی از دوستان نزدیکشان با این کارشان موافق نبودند، چون همانطور که میدانید حسینیه ارشاد دست طرفداران نهضت آزادی بود و الان هم تولیتش با آنهاست. کسانی که به این مسائل و ضعف ایدئولوژی نهضت آزادی حساسیت داشتند مایل نبودند آقای بهشتی به آنها انتساب یابد، ولی ایشان با دید وسیعی که داشتند میگفتند در هر جایی زمینهای برای تبلیغ اسلام و گرایش به اسلام باشد، بهخصوص در شرایطی که هنوز انقلاب پیروز نشده بود باید سعی کنیم نیروها را جذب کنیم و اگر در این مرحله بخواهیم کسانی را از خودمان دفع کنیم، صلاح نیست و آخرش علی میماند و حوضش. نمیشود برای مبارزه و نهضت اول با گروههای مختلف تسویه حساب کنیم. لااقل گروههای مذهبی را نباید دفع کنیم.
حالا اگر اشتباهاتی هم دارند باید سعی کنیم اصلاح شوند و اگر نشدند باید در مرحله دیگری موضع بگیریم. این نظر ایشان بود و مبدأ اختلافشان با بعضی از دوستان نزدیکشان از همین جا شروع شد. این مقوله هیچ منشأ اختلافی بین من و مرحوم آقای بهشتی نبود و موضع ایشان را درک میکردم و روز به روز همکاریمان با هم قویتر میشد. این قضیه ادامه داشت تا حرفهای خاص دکتر شریعتی مطرح شد. داستان مفصل است و فرصت نمیکنم عرض کنم. مبدأ آن مرحوم آقای دانش آشتیانی از شهدای هفتم تیر بود. با ایشان از اوایل طلبگی رفاقت داشتم. ایشان پرسیدند: «فلانی! نظرت راجع به دکتر شریعتی و بحثهای حسینیه ارشاد چیست؟» آقای دانش آشتیانی آدم مؤدب و سنگینی بود. جواب دادم: «به نظر من یک حرکت انحرافی است که واقع خواهد شد و پیش هم خواهد رفت. ایشان بهخوبی درک کرده است که چگونه با جوانها کار کند و زمینه هم فراهم است و کارشان پیش میرود.» گفتند: «به همین سادگی بنشینیم و بگوییم کاری است که پیش میرود و ما هیچ کاری نباید بکنیم؟» گفتم: «برای خودم وظیفهای احساس نمیکنم که بتوانم کاری انجام بدهم. باید کار مثبت کنیم. کاری که دوست داریم و برنامه مثبتمان را در آنجا دنبال کنیم. والا مقابله و مبارزه کردن با آن را مفید نمیبینم. لااقل برای خودم اینطور نمیبینم.» ایشان گفتند:
«حقیقتش این است که با دکتر شریعتی صحبت کردم و گفتم بعضی از نظریاتت خلاف مبانی اسلامی است. با کسی که مورد قبول خودت باشد صحبت کنید. ایشان گفتند حاضرم با آقای طباطبایی صحبت کنم.» آقای دانش آشتیانی به من گفتند: «به شما پیشنهاد میکنم پیش آقای طباطبایی بروید و از ایشان وقت بگیرید که دکتر شریعتی پیش ایشان برود و حرفهایش را بزند. قاعدتاً اگر آقای طباطبایی چیزی بگویند بدش نمیآید بپذیرد و میگوید از ایشان حرف را شنیدهام و غیر از این است که از یک منبری یا کس دیگری حرف بپذیرد. ایشان گفتند هر وقتی و هر جایی بگویید حاضرم بروم.» گفتم: «آن که از لا به لای سخنرانیها و مواضع ایشان شنیدهام اینجور نمیشناسم، ولی حالا که اصرار میکنید چشم!» یادم هست منزل آقای طباطبایی روبهروی مدرسه حجتیه بود. به آنجا رفتم و عرض کردم جریان این است. آقای طباطبایی آقای دانش آشتیانی را میشناختند. گفتم: «ایشان پیشنهاد کردهاند اجازه بدهید دکتر شریعتی خدمت شما بیایند و نصیحتش کنید و اقلاً زاویهاش از مرکز انحرافی تنگتر شود. همین هم قدمی است.» ایشان فرمودند: «اگر دکتر شریعتی از حرفهایش برگردد دیگر دکتر شریعتی نیست. اگر نخواهد برگردد آمدنش به اینجا چه فایدهای دارد؟» باز پررویی کردم و گفتم: «آقا! احتمال نمیدهید اقلاً فسادش کمتر میشود. این هم یک قدم است.» ایشان فرمودند: «من که احتمال نمیدهم.» بالاخره پررویی کردم و قرآن در آوردم و گفتم: «استخارهای کنید. اگر استخاره خوب آمد اجازه بدهید دکتر شریعتی بیاید خدمت شما.» ایشان استخاره کردند و قرآن را به دستم دادند و گفتند: «بخوان!» این آیه سر صفحه بود: «أَلَا بُعْدًا لِعَادٍ قَوْمِ هُودٍ».(۱) دیگر دهانمان بسته شد و آخرین تیر ترکشمان بود که حداقل از راه استخاره گردن ایشان بگذاریم. قرآن را بوسیدیم؛ کنار گذاشتیم، بلند شدیم و رفتیم.
آقای دانش آشتیانی سراغم آمد و پرسید: «چه شد؟» جریان را برایشان گفتم. یادم نمیرود شب در مسجد اعظم با هم قدم زدیم و مدتی با هم صحبت کردیم. سئوال کرد: «خودت حاضری با او صحبت کنی؟» پاسخ دادم: «بله!» گفت: «ایشان کی بیاید؟» گفتم: «آقای دانش! آقای دکتر شریعتی به قم نمیآید که با من صحبت کند. من به تهران میآیم.» گفت: «خب شما کی میآیید که بگویم بیاید منزل شما در تهران.» گفتم: «منزل ما هم نمیآید. شما جای ثالثی مثلاً خانه خودتان را در نظر بگیرید.» منزل ایشان قیطریه و نزدیک حسینیه ارشاد بود. گفتم: «منزل خودتان قرار بگذارید و از ایشان وقت بگیرید. وقتی ایشان حاضر است بیاید من هم از قم به خانه شما میآیم و دوستانه صحبت میکنیم.» گفت: «پیشنهاد خوبی است.» در این جریان اتفاقاً یک روز مرحوم آقای بهشتی منزل ما بودند. به ایشان هم عرض کردم چنین صحبتی شده است.
مسبوق بود که مرحوم آقای بهشتی، مرحوم آقای مطهری و ظاهراً آقای خزعلی پیغامی به دکتر شریعتی داده بودند. مضمون پیغام این بود که کاری را که امریکا و رژیم میخواهند علیه روحانیت انجام دهند شما دارید میکنید. یعنی کارهای دکتر شریعتی در جهت اهداف امریکا و رژیم است. خود آقای بهشتی این را به من فرمود. به دنبال آن جلسهای با دکتر شریعتی گذاشتند و پس از آن دکتر شریعتی سخنرانیای در تأیید روحانیت کرد که نتیجه پیغامی بود که مرحوم آقای بهشتی به او داده بودند. وقتی به ایشان گفتم بناست چنین کاری کنیم، گفتند: «پس یک مقدار نوشتههایش را بخوانید.» گفتم: «نمیخواهم مناظره کنم که بگویم من بر حق هستم یا شما بر حق هستید. میخواهیم دوستانه صحبت کنیم و غیر مستقیم نصیحتش کنم که کاری که دارید میکنید خطرناک است و با دین مردم بازی نکن. نمیخواهم بگویم فلان جا اشتباه کردی و بد گفتی و از این حرفها. میدانم اینجور حرفها فایدهای ندارد و احتمال میدهم وقتی دوستانه و صمیمانه صحبت کنیم شاید یک مقداری اثر و قدری احساس مسئولیت کند. به همین نیت هستم.» گفتند:
«بسیار خب! در عین حال که فرصت داری یک مقدار نوشتههایش را بخوان تا مشخصاً سوژههایی در اختیار داشته باشی.» به توصیه ایشان بعضی از جزوههایی را که آن زمان منتشر میشد، مثلاً درسهای اسلامشناسی را مرور کردم. خلاصه یک روز صبح جمعه قرار شد به منزل آقای دانش آشتیانی در قیطریه بروم و ایشان هم قول داده بود ساعت هشت یا نه صبح به آنجا بیایند. قرار بود برای صبحانه بروم، نمیدانم به ایشان هم قول صبحانه را داده بود یا بعد از آن را. یکی از دوستان هم فهمید و به آنجا آمد و سه نفر بودیم. هر چه آقای دانش آشتیانی با حسینیه ارشاد، منزلشان و این طرف و آن طرف تماس گرفت ایشان جواب نداد و نیامد. نزدیکیهای ظهر بالاخره ایشان موفق شد تماس بگیرد و گفتند تب شدیدی دارم و نمیتوانم از جایم حرکت کنم. آن روز تولد حضرت زهرا(س) بود و ایشان عصر همان روز در حسینیه ارشاد سخنرانی داشت. تا ظهرش ایشان میگفت تب شدید دارم و نمیتوانم از جایم تکان بخورم و بعد از ظهر در حسینیه ارشاد سخنرانی داشت. البته آن روز، روز زن نبود و به مناسبت این میلاد میخواستند در باره زن از دیدگاه اسلام صحبت کنند. شاید «فاطمه فاطمه است» نتیجه سخنرانی همان روز باشد. دقیق خاطرم نیست.
غرض اینکه چنین جریانی داشتیم، ولی به هر حال نظرم این بود طرح مباحثی که ایجاد اختلاف کند صحیح نیست. اصرار زیادی به من میکردند که مقاله، رساله، کتاب یا ردیهای بنویس. هیچ قبول نکردم، ولی در مدرسه به عنوان بحث طلبگی جلساتی راجع به موضوعاتی خارج از برنامه درسی تشکیل میشد و در آن جلسات بحث میکردیم، از جمله بحثها در باره داروینیسم بود که همان موقع بچهها در مورد خلقت انسان مطلبی نوشتند و چاپ هم شد. به این مناسبت بعضی از اشکالاتی که به نظرمان میرسید، منجمله خاتمیت را به بحث میگذاشتیم. طبعاً عدهای موافق و برخی مخالف بودند. میدانید در مدرسه منتظریه جو طوری بود که عدهای از بچههای مجاهدین و حتی فداییان خلق از طلبههای آن مدرسه در آمدند. الان یکی از طلبههای عالیترین سطح مؤسسه از مجاهدین است و در هلند زندگی میکند. نمیخواهم اسمش را ببرم. هنوز هم در عالیترین سطح هست. بعضیها هم از مؤسسه اعدام شدهاند. تصور کنید چه جوّی بود. طرفداران و کسانی که از این افکار حمایت میکردند از این تیپها بودند. اولین زمینه تبلیغ مجاهدین از کتابهای شریعتی بود. یعنی اگر میخواستند کسی را دعوت کنند اول توصیه میکردند کتابهای او را بخوانند، بعد کتابهای مارکسیستی و امثال اینها را. البته آن وقتها هنوز از مارکسیستها جدا نشده بودند و هنوز آن انشعاب پیدا نشده بود. اصلاً کتابهای تبلیغاتیشان که ابتدائاً توصیه میکردند کتابهای دکتر شریعتی بود. ما اینجور بحثها را در مدرسه داشتیم و عدهای هم مخالف بودند.
با اینکه مجاهدین خلق را یک حرکت انحرافی میدانستند…
نخیر، اینجور نبود. حتی برای بالاتر از طلبهها و در سطح اساتید انحراف مجاهدین هنوز مشخص نبود. بعد از مدتها و پس از شهادت شهید واقفی و این حرفها کمی روشن شد که اینها منحرفند. والا بعضی از سران فعلی مملکت کمکهای مالی زیادی به مجاهدین میکردند…
با اینکه مجاهدین خلق، دکتر شریعتی و حرکت حسینیه ارشاد را…
آن را همزه وصلی میدانستند و میگفتند برای تبلیغات… البته هنوز مکتب آنها پخته نشده و اوایل شکلگیری بعضی مسائل بود. خدا مرحوم آقای مطهری را رحمت کند میگفت یکی از سران مجاهدین از شاگردانم بود که مرتباً در جلسات گفتار ماه شرکت میکرد و فوری متن سخنرانیهایم را به تبریز میبرد و توزیع میکرد. سران مجاهدین از مذهبیهای اینچنینی و اهل نماز شب، روزه و عبادت بودند، ولی کمکم انحراف پیدا شد.
مطلب دیگر اینکه حساسیتهای افراد نسبت به مسائل مختلف است. عدهای به مسائل سیاسی حساسیت داشتند و برخی نسبت به مسائل فکری و عقیدتی. بنده به خاطر اینکه چندان نقشی در مسائل سیاسی و عرضه این کار را نداشتم، بیشتر روی مسائل عقیدتی حساس بودم. همان وقت که آقای دانش آشتیانی به من گفت این کار شروع شده است و نظرت چیست، گفتم حرکتی است که شروع شده است و موفق هم خواهد شد و پیش خواهد رفت و نمیتوانیم کاری کنیم، ولی خطرش را درک میکردم و گفتم کار بسیار خطرناکی است، ولی ما کاری نمیتوانیم بکنیم و پیش خواهد رفت. بنابراین نسبت به این خطر خیلی حساس بودم و سعی میکردم هر جا که میتوانستم به دوستان و سایرین این خطر را توجه بدهم، ولی مبارزه علنی نمیکردم و مطلبی نمینوشتم تا به اختلاف دامن نزنم، ولی کمکم حرفها پخش میشد و شناخته میشدیم.
دلم نمیخواست به عنوان یک حرکت اجتماعی در زمان مبارزه با رژیم زاویه دیگری باز کنیم. به هر حال دکتر شریعتی حاضر نشد مباحثه کند و این مسئله همینطور ماند و پیش نیامد که بشود گفت ایشان چه گفته است و چه حرفی دارد، قبول کرده یا نکرده است. روی حساسیتی که داشتم میکوشیدم به دوستان نقطههای انحراف را نشان بدهم و میگفتم این نقاط انحراف میتوانند به چه چیزهایی منجر شوند و متأسفانه پیشبینیهایم درست در آمدند. همان نقطههای انحراف منتج به پیدایش گروه فرقان و بعد مجاهدین و امثال اینها شد. امروز هم مبدأ بسیاری از انحرافات فکری موجود در جامعه همین جاست. نمیگویم علت اصلی بوده است، اما مبداءاش از آنهاست. اگر مایل باشید یک وقت به شما نشان میدهم از آنجا خط بسیاری از انحرافات فکری شروع و زاویه باز شد، راجع به مسئله ولایت فقیه ارتباطش با دموکراسی و آزادی که امروز هم مسائل روز جامعه ماست چیزهایی است که شریعتی مطرح کرده است. خاطرم هست در جزوههایش در باره کیفیت حرکت اسلام از زمان پیغمبر(ص) به بعد که سپس منتهی به دموکراسی میشود شکل کشیده بود. اصلاً در بحثهایش مطرح کرده بود که پیغمبر اکرم(ص) حضرت علی(ع) را به عنوان کاندیدای خلافت تعیین کرد، نه به معنی نصب جانشینی. نصب را از آنجا انکار میکرد. طبعاً جایی برای ولایت فقیه و نصب ولایت فقیه باقی نمیماند. وقتی خود علی منصوب نبود پیدا بود بقیه چگونه میشود. به دوستان عرض میکردم این خطی است که به چنین جایی منتهی میشود و متأسفانه شد. این مسئله حساسیت ما بود.
حساسیت بنده روی مسائل فکری بود، منتهی حساسیت امثال آقای بهشتی که در رهبری حرکت نقش داشتند در اوج مسائل نهضت، کشتارها، زندانها و تبعیدها بیشتر روی مسائل سیاسی و اجتماعی بود. این منشاء اختلاف نظر به خاطر دو نوع حساسیت بود. والا خود ایشان هم افکار او را قبول نداشت و از تعبیرهایی که در همه جا شناخته شده این بود که شریعتی اسلامسراست نه اسلامشناس. یعنی حرفهای ایشان مثل شعر میماند. این کلامی است که از دو لب ایشان شنیدم. ایشان میفرمود اگر بخواهم یک سخنرانی در باره اسلام کنم، اقلاً برای یک ساعت سخنرانی پانزده ساعت مطالعه میکنم. ایشان روزی چند ساعت در حسینیه ارشاد صحبت میکند، پیداست این حرفها بیسر و ته است. اینها اسلامشناسی نیست. برای اسلامشناسی باید کار علمی کرد و ایشان اهلش نیست و مایهاش را ندارد.
اما اینکه این جزئیات به کجا برمیخورد و چطور میشود، در این زمینه حساسیتی نداشت و روی اینگونه مسائل فکر نمیکرد و بیشتر افکارش در مسائل سیاسی متمرکز بود. این زمینهای شد که نوعی اختلاف نظر از ما ظاهر شود. خیلی جاها ممکن است در مسائل فلسفی اختلاف نظر داشته باشیم که اتفاقاً وجود داشت، ولی چیزی نبود که مطرح کنیم. وقتی در مدرسه عدهای موافق حرفهای ما و تعدادی مخالف بودند طبعاً اینها انعکاس مییافت. ایشان برای جلوگیری از کشیده شدن این اختلاف به جامعه و انعکاس این نکته که بین روحانیون هم اختلاف هست، سعی میکرد یکجوری التیامی داده شود و در جامعه منعکس نشود. ما هم به خاطر حساسیتهایی که داشتیم میگفتیم اگر اینها را برای طلبهها نگوییم به اسلام خیانت کردهایم. بالاخره نامهای که مرحوم آقای مطهری با امضای خودشان منتشر کردند و مهندس بازرگان هم امضا کرده بودند. مرحوم آقای مطهری این آیه را نوشتند: «إِنَّ الَّذِینَ یَکْتُمُونَ مَا أَنْزَلْنَا مِنَ الْبَیِّنَاتِ وَ الْهُدَى مِنْ بَعْدِ مَا بَیَّنَّاهُ لِلنَّاسِ فِی الْکِتَابِ أُولَئِکَ یَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَ یَلْعَنُهُمُ اللَّاعِنُونَ».(۲) منتهی ایشان برای اینکه منزوی نشود و تنها نباشد مهندس بازرگان را هم با خود همراه کرد و نامه را با هم امضا کردند، اما آیهای که انتخاب کرد این است که احساسم این است اگر اینها را اظهار نکنم او مشمول لعن خدا واقع میشود. نامههایی که در این زمینه برای امام نوشتند هست. به هر حال این زمینه اختلاف بود، ولی حاضر نبودم برای حرفهای شریعتی مطلبی بنویسم و در جامعه جریانی راه بیندازیم و به اندازهای که رفع مسئولیت شده باشد برای طلبهها و دوستانی که با ما ارتباط داشتند عرض میکردم.
با توجه به سابقه دوستی و همکاری جنابعالی با مرحوم شهید بهشتی به ما خبر دادند میخواهند متن نوار ضبط شده مشهد را که مرحوم بهشتی در باره شریعتی صحبت کرده بودند و همینطور نقد شما راجع به شریعتی را منتشر کنند، منتهی از آنها خواستیم امسال به مناسبت سالگرد شریعتی در یکی دو تا از دانشگاههای کشور مطرح شود. گفتیم اجازه بدهید ما که جو را بهتر میدانستیم و از مسائل باخبریم، خودمان این کار را در آینده انجام بدهیم. در مقدمه مفصلی که آنجا ذکر شده است به نوع همکاری بین جنابعالی و مرحوم شهید بهشتی در مدرسه حقانی اشاره و این مسئله را مطرح کردهایم که اتفاقاً همین یک نقطه قوت است که بدانید آقایان چطور با هم همکاری، همدلی و برنامهریزیهای مشترک داشتند، ولی در عین حال در برخی زمینهها اختلاف نظر وجود داشت. ای کاش امروزه ما هم این روحیه و عملکرد را یاد بگیریم تا اختلاف نظرهایمان مانع از همکاریمان نشود. همانطور که در گذشته علما این کار را میکردند و پیشقدمان و پیشقراولان این شیوه بودند و منششان چنین بود و درست نیست از اختلاف نظرها به روش نادرست امروزی استفاده کنیم و جو آشفتهای را به وجود بیاوریم. همان موقع در نظرم بود از همکاری جنابعالی با مرحوم دکتر بهشتی به عنوان نقطه قوت یاد کنم تا افرادی که مسبوق به سابقه حضرتعالی و آقایان و چندان مطلع نیستند از این قضیه سوء استفاده نکنند و جلوی این کار گرفته شود. گفتیم این کار را به شکل درستش انجام میدهیم و نخواهیم گذاشت از این بحث استفاده نادرست شود.
بنده صلاحیت اظهار نظر در باره اینکه آن کار منتشر بشود یا نشود ندارم و به خود شما مربوط است، ولی اگر کسی خواست تحلیلی در باره این اختلاف شود، تحلیل بنده این است که این اختلاف نظر ناشی از دو دیدگاه مختلف است، یکی حساسیت نسبت به مسائل فکری و اعتقادی اسلامی است و دیگری از دیدگاه وسیعتر و سطح بالاتری به خاطر مسائل سیاسی و اجتماعی جامعه به موضوع نگاه میکند و حتی نباید اینها با هم تعارضی تلقی شوند. فرض بفرمایید حضرت امام «رضوان الله علیه» یا مقام معظم رهبری نسبت به جناحهای مختلف سیاسی با علم قطعی به اختلاف نظرهایشان هر دو را تأیید میکنند. معنایش این نیست که با نظر مسئول یا طرفدار این جناح موافق یا مخالفند، بلکه در سطح بالاتری است که بر حرکتهای اجتماعی اشراف دارد و حتی معنایش نفی این فکر نیست. چه بسا حتی موافق باشد این حرکت در اینجا انجام بگیرد. دو نوع وظیفه است یک وظیفه اینکه یک نفر که تمام محور فکریش مسائل دینی و اعتقادی است جایی که در مسئله اعتقادی انحراف پیدا میشود روی آن حساس باشد و انگشت بگذارد و نفر دیگری که در مسائل اجتماعی ـ سیاسی کشور مسئولیت مدیریت و رهبری دارد نظر جامع و در سطح بالایی را مطرح کند که بین نیروهای اسلامی پراکندگی به وجود نیاید و به جان هم نیفتند و نهایتاً به ضرر حرکتهای انقلاب تمام نشود.
خیلی دوست داشتیم بیشتر از این در خدمتتان باشیم، چون بهره کافی از دریای معلومات شما نبردیم. به هر حال وقتتان ضیق است و کمال تشکر و سپاس را دارم از وقتی که در اختیار ما قرار دادید. امیدواریم انشاءالله فرصتی بشود و خدمتتان برسیم و سئوالاتمان را مطرح کنیم.
بنده هم تشکر و دعا میکنم خدای متعال شما را در راهی که موجب رضای خودش هست موفق بدارد و انشاءالله قلب پدرتان را در آن عالم از شما شاد کند.
خیلی ممنون و متشکر.