به گزارش خبرنگار صدای حوزه کارشناس فرهنگی طی یادداشتی به مناسبت رحلت جانسوز عقیله بنی هاشم حضرت زینب سلام الله علیها نوشت: آفتاب در حجاب به قلم سیدمهدی شجاعی روایتی است که از تولد تا وفات حضرت زینب(س) و تلاشهای دختر امیرالمومنین برای ماندگاری قیام سید و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله را به زیبایی به تصویر میکشد. این اثر بینظیر روایت صمیمی و در عین حال بازتاب دهنده فراز و فرود زندگی حضرت زینب (س) میباشد. این اثر به زیبایی خواننده را با بخشهای مختلفی از زندگی حضرت زینب(س) از جریان به دنیا آمدن تا نامگذاری اسمش، از ازدواج با پسر عمویش عبدالله تا رحلت پیامبر صلوات الله و… آشنا میسازد، بخشی از این رمان را با هم مرور میکنیم:
سال ششم هجرت بود که تو پا به عرصه وجود گذاشتى اى نفر ششم پنج تن!
بیش از هر کس، حسین از آمدنت خوشحال شد دوید به سوى پدر و با خوشحالى فریاد کشید: «پدر جان! پدر جان!» خدا یک خواهر به من داده است.
زهراى مرضیه گفت: على جان! اسم دخترمان را چه بگذاریم؟ حضرت مرتضى پاسخ داد: نامگذارى فرزندانمان شایسته پدر شماست. من سبقت نمى گیرم از پیامبر در نامگذارى این دختر.
پیامبردر سفر بود وقتى که بازگشت، یکراست به خانه زهرا وارد شد، حتى پیش از ستردن گرد و غبار سفر، از دست و پا و صورت و سر. پدر و مادرت گفتند که براى نامگذارى عزیزمان چشم انتظار بازگشت شما بودهایم. پیامبر تو را چون جان شیرین، در آغوش فشرد، بر گوشه لبهاى خندانت بوسه زد و گفت: نامگذارى این عزیز، کار خود خداست. من چشم انتظار اسم آسمانى او مىمانم.
بلافاصله جبرئیل آمد و در حالیکه اشک در چشمهایش حلقه زده بود، اسم زینب را براى تو از آسمان آورد، اى زینت پدر! اى درخت زیباى معطر! پیامبر از جبرئیل سؤ ال کرد که دلیل این غصه و گریه چیست؟
جبرئیل عرضه داشت: همه عمر در اندوه این دختر مىگریم که در همه عمر جز مصیبت و اندوه نخواهد دید! پیامبر گریست! زهرا و على گریستند! دو برادرت حسن و حسین گریه کردند و تو هم بغض کردى و لب برچیدى.
همچنانکه اکنون بغض، راه گلویت را بسته است و منتظر بهانهاى تا رهایش کنى و قدرى آرام بگیرى. و این بهانه را حسین چه زود به دست مىدهد.
حسین را نگران هستى خویش مىکنى.
یادهر اف لک من خلیل
کم لک بالاشراق و الاءصیل
شب دهم محرم باشد، تو بر بالین (امام) سجاد، به تیمار نشسته باشى، آسمان سنگینى کند و زمین چون جنین، بى تاب در خویش بپیچد، جون غلام ابوذر، در کار تیز کردن شمشیر برادر باشد، و برادر در گوشه خیام، زانو در بغل، از فراق بگوید و از دست روزگار بنالد.
چه بهانهاى بهتر از این براى اینکه تو گریهات را رها کنى و بغض فرو خفته چند ده ساله را به دامان این خیمه کوچک بریزى.
نمىخواهى حسین را از این حال غریب درآورى. حالى که چشم به ابدیت دوخته است و غبار لباسش را براى رفتن مىتکاند. اما چاره نیست بهترین پناه اشکهاى تو، همیشه آغوش حسین بوده است و تا هنوز این آغوش گشوده است باید در سایه سار آن پناه گرفت.
این قصه، قصه اکنون نیست. به طفولیتى برمىگردد که در آغوش هیچ کس آرام نمىگرفتى جز در بغل حسین و در مقابل حیرت دیگران از مادر مىشنیدى که بىتابىاش همه از فراق حسین است در آغوش حسین، چه جاى گریستن؟
اما اکنون فقط این آغوش حسین است که جان مىدهد براى گریستن و تو آنقدر گریه مىکنى که از هوش مىروى و حسین را نگران هستى خویش مىکنى.
حسین به صورتت آب مىپاشد و پیشانىات را بوسهگاه لبهاى خویش مىکند. زنده مىشوى و نواى آرامبخش حسین را با گوش جانت مىشنوى که:
آرام باش خواهرم! صبورى کن تمام دلم! مرگ، سرنوشت محتوم اهل زمین است حتى آسمانیان هم مىمیرند. بقا و قرار فقط از آن خداست و جز خدا قرار نیست کسى زنده بماند.
اوست که مىآفریند، مىمیراند و دوباره زنده مىکند، حیات مىبخشد و برمىانگیزد. جد من که از من برتر بود، زندگى را بدرود گفت. پدرم که از من بهتر بود، با دنیا وداع کرد. مادرم و برادرم که از من بهتر بودند، رخت خویش از این ورطه بیرون کشیدند. صبور باید بود، شکیبایى باید ورزید، حلم باید داشت…
تو بقیۀاﷲ منى
تو در همان بىخویشى به سخن درمىآیى که برادرم! تنها زیستنم! تو پیامبرم بودى وقتى که جان پیامبر از قفس تن پرکشید. گرماى نفسهاى تو جاى مهر مادرى را پر مىکرد وقتى که مادرمان با شهادت به عالم غیب پیوند خورد. تو پدر بودى براى من و حضور تو از جنس حضور پدر بود وقتى که پرنده شوم یتیمى بر گرد بام خانهمان مىگشت.
وقتى که حسن رفت، همگان مرا به حضور تو سر سلامتى مىدادند. اکنون این تنها تو نیستى که مىروى، این پیامبر من است که مىرود، این زهراى من است ، این مرتضاى من است ، این مجتباى من است. این جان من است که مىرود. با رفتن تو گویى همه مىروند. اکنون عزاى یک قبیله بر دوش دل من است، مصیبت تمام این سالها بر پشت من سنگینى مىکند. امروز عزاى مامضى تازه مىشود که تو بقیۀاﷲ منى، تو تنها نشانه همه گذشتگانى و تنها پناه همه بازماندگان…
حسین اگر بگذارد، حرفهاى تو با او تمامى ندارد سرت را بر سینه مىفشارد و داروى تلخ صبر را جرعه جرعه در کامت مىریزد.
خواهرم! روشنى چشمم! گرمى دلم! مبادا بىتابى کنى! مبادا روى بخراشى! مبادا گریبان چاک دهى!
استوارى صبر از استقامت توست. حلم در کلاس تو درس مىخواند، بردبارى در محضر تو تلمذ مىکند، شکیبایى در دستهاى تو پرورش مىیابد و تسلیم و رضا دو کودکند که از دامان تو زاده مىشوند و جهان پس از تو را سرمشق تعبد مىدهند. راضى باش به رضاى خدا که بىرضاى تو این کار، ممکن نمىشود….