میلاد امام جواد(ع) بود؛ فرزندم اصرار داشت که او برای مراسم جشن به حسینیهای که در نزدیکی خانه بود ببرم. علی رغم مشغلهای که داشتم، تصمیم گرفتم او را همراهی کنم.
کنجکاو بودم که ببینم این چه مراسمی است که یک بچه 5 ساله را تا این اندازه مجذوب کرده است؛ با خود گفتم شاید به خاطر دوستانش که بنا بود در مراسم شرکت کنند، اصرار میکند.
وارد حسینیه شدم؛ فضای 200 متری و ساده ای که حتی همه جای آن هم مفروش نبود؛ از موکتهای گوناگونی که در آنجا پهن شده بود، معلوم بود که مردم آنها را به حسینه اهدا کردهاند. برگزار کنندگان برنامه سعی کرده بودند حداقل فضای دور سن را با کاغذ رنگی، بادکنک و پارچههای ساتن تزیین کنند.
مجلس پر بود از بچههای ریزه میزه؛ تعداد والدینی که حضور داشتند به تعداد انگشتان دو دست هم نمیرسید. همهمه و سرو صدای بچهها هرچند که نظم جلسه را بر هم زده بود اما شور و نشاطی که در چشمانشان موج میزد، برایم دلنشین بود.
به خود آمدم؛ چه خوب است در شرایطی که گرفتاریها و مشغلههای زندگی، ما را در خود غرق کرده است، هنوز یک عدهای هستند که به فکر تربیت دینی و معنوی بچههای ما باشند.
دهه نودیهایی که حتی با عتاب و خطاب مادر و پدر از پای تبلت و گوشی بلند نمیشوند چطور با این همه شور و شوق در یک مراسم مذهبی، گرد هم جمع شده بودند؟!
غرق تفکرات خود بودم که صدای بلندی توجه مرا به سمت سن جلب کرد«سلام بچهها» بلافاصله بچه با جیغ و فریاد پاسخ دادند«سلام»؛ طلبه جوانی بود که اجرای مراسم را برعهده داشت.
از مهارتش در ارتباط گیری با بچهها مشخص بود که سابقه نسبتاً طولانی در زمینه کار با کودک و نوجوانان دارد. حرکات و سکناتش به نظرم جلف آمد؛ شاید اگر من جای او بودم حاضر نمیشدم با لباس روحانیت خود را تا این اندازه سبک کنم.
وقتی که داشت در قالب بازی، احکام نماز را به بچهها آموزش میداد، تازه متوجه شدم که همه آن مقدمات و ادا و اطوارها برای این بود که در فضایی صمیمی به رسالت طلبگی خود عمل کند. نکاتی هم که درباره احترام به پدر و مادر با لحن طنز آمیز میگفت به جان بچهها مینشست.
یاد روایتی از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم افتادم که فرمود«مَن كانَ عِندَهُ صَبِيٌ فَليَتَصابَ لَهُ» چون که با کودک سر و کارت فتاد پس زبان کودکی باید گشاد.
با خود فکر کردم چقدر طلاب فعال اینچنینی داریم که در گوشه و کنار این کشور بدون هیچ چشم داشتی و اکثراً بدون هیچ پشتوانهای مشغول خدمت رسانی هستند. تصاویر فعالیتهای فرهنگی ـ تبلیغی طلاب جهادی از جلوی چشمانم عبور میکرد؛ آن سه طلبهای که با هزینه شخصی خود، یک خاور خریده و آن را به یک استودیوی سیار تبدیل کرده بودند و شهر به شهر میچرخیدند تا صدای اسلام ناب را حتی به گوش کسانی که چشم و گوش خود را بر این معارف بسته اند، برسانند.
طلاب مازندرانی که ساحل دریا را به عنوان فضای تبلیغی انتخاب کردند؛ چه متلکها و چه تهمتهایی که شنیدند اما باز هم به کار خود ادامه دادند، تا جایی که جوانان شلوارک پوش و بدن تتو کرده را نیز توانستند با خود مأنوس کنند.
طلبهای که همه دار و ندار خود را فروخت و یک خانه دو طبقه 40 متری در منطقهای محروم خرید به این نیّت که با کمک همسرش آن را وقف کار فرهنگی کند؛ طبقه اول، هم محل زندگی آنها است و هم فضایی برای اشتغال زایی ویژه جوانان بیکار محله. طبقه دوم را هم به مهد قرآن اختصاص داده اند و داخل آن را از اسباب بازیهای رنگارنگ و جذاب پر کرده اند. بچههای محروم آن محله که تا شعاع چند کیلومتری فضای تفریحی نداشتند، این روزها برای بازی به خانه حاج آقا میروند.
روحانیای که خانه خود را کمپ ترک اعتیاد جوانان محله کرده و 400 نفر را به شخصه از دام این بلای خانمان سوز نجات داده و برای اینکه راه تکرار را بر خطر ببندد، برای آنها شغل ایجاد کرده است.
واقعاً چرا کسی این کلنیهای فرهنگی مؤثر که در جای جای کشور پراکنده هستند را نمیبیند؟! تقدیر و تجلیل جای خود، چرا کسی از آنها حمایت نمیکند؟!
آیا نباید سازوکاری در حوزه علمیه باشد که بتوانند حداقل این هستههای کوچک فرهنگی و گروههای جهادی طلاب را کشف و ثبت کند؟!
صدای گریه فرزندم رشته افکارم را پاره کرد؛ مسابقه برگزار و جایزهها توزیع شده بود. فرزندم که روی شرکت در مسابقه را نداشت به اصرار میخواست که از حاج آقا برای او هم جایزه بگیرم.
هر چه استدلال و منطق آوردم که «بابا تو اصلاً تو مسابقه شرکت نکردی چه برسه به اینکه برنده بشی و جایزه بگیری! الان من با چه رویی به حاج آقا بگم که به شما جایزه بده؟!» فایدهای نداشت، آرام نمیشد. خواستم از جلسه خارج شوم، به زمین چسبیده بود و جدا نمیشد.
مراسم تمام شد؛ بچه را بغل گرفتم و علی رغم میل باطنی به سمت حاج آقا رفتم و ماجرا را گفتم. از جیبش یک جایزه درآورد و با لحن بسیار مهربانی گفت «عمو این خوبه؟» قبول نکرد و من بیشتر شرمنده شدم. گفت «صبر کن الان میام» رفت و از پشت سن یک نایلون پر از جایزههای رنگارنگ آورد «هر کدوم رو که میخوای بردار». یکی را انتخاب کرد و قائله ختم شد.
دیگر پاسخ پرسشی که در ابتدا ذهنم را درگیر کرده بود پیدا کرده بودم؛ انگیزه و اشتیاق بچهها برای شرکت در این مراسم فقط و فقط شخصیت جذاب «عمو روحانی» بود.
درود بر یاوران گمنام دین در جای جای جهان