• امروز : سه شنبه - ۷ اسفند - ۱۴۰۳
  • برابر با : Tuesday - 25 February - 2025
کل اخبار 6408

صدای حوزه امروز

جوابیه مدیر و اساتید و طلاب حوزه علمیه دارالحکمه در پی جنجال های اخیر رنگ آمیزی جهادی یک مدرسه بجای اقامت در هتل! رسانه باید با تار و پود حوزه ترکیب اتحادی داشته باشد/ حوزه علمیه باید راوی اول در فضای رسانه ای کشور باشد! کشورهای غربی درصدر آمار خیانت نسبت به شریک زندگی دیدار صمیمانه یعنی این! نقد شیوه برگزاری کرسی علمی ترویجی استاد اسلامیان با استاد علیدوست از سوی برخی از اساتید و فضلای حوزوی وزیر ارشاد باید اعتراض می‌کرد و بیرون می‌رفت! ترویج پرشتاب همزیستی با حیوانات خانگی حتی برای اقشار مذهبی مبانی حکمرانی در آموزه های علوی از منظر آیت‌الله مکارم شیرازی کم و کیف ارتباط حوزه و جامعه در صد سال اخیر؛ اگر از حکومتی شدن می ترسیدیم اصلا چرا انقلاب کردیم؟! نشست مشترک مدیران بین الملل حوزه های علمیه با مدیران حوزه های علمیه استان سیستان و بلوچستان برگزار شد واقعیت فیلم درگیری در فرودگاه مهرآباد چه بود؟/ تصاویری از مشاجرۀ خانوادگی زن جوان بی‌حجاب، قبل از حمله به روحانی حاضر در فرودگاه!/ واکنش ها به رفتار روحانی حاضر در صحنه مروری انتقادی بر بایدهای آرمانی که معاون آموزش حوزه بیان کرد! لازم است مشوق‌هایی برای جذب طلاب به حوزه‌های علمیه ایجاد شود

0
روایتی از نویسندگان دفاع مقدس از دیداری که با رهبر انقلاب داشته است؛

روحیه رهبر انقلاب در روز تشییع پیکر شهید سیدحسن نصرالله به روایت حمید داودآبادی

  • کد خبر : 46101
  • 07 اسفند 1403 - 12:07
روحیه رهبر انقلاب در روز تشییع پیکر شهید سیدحسن نصرالله به روایت حمید داودآبادی
واقعا از آرامش و اطمینان قلبی ایشان، همه ناامیدی و خستگی‌ام به یکباره فرو ریخت و بر فنا رفت و همه آن اطمینان قلب که همواره از خدا طلب می‌کردم،‌ همچون‌ خورشیدی بر قلبم تابیدن گرفت و آرامم کرد.

به گزارش صدای حوزه، حمید داوود آبادی روایتی از روحیه رهبر انقلاب در روز تشییع پیکر شهید سیدحسن نصرالله نگاشته است که در ادامه مطالعه می نمایید:

روز یکشنبه حمید داودآبادی از نویسندگان دفاع مقدسی دیداری با رهبر انقلاب داشته‌ که آن را روایت کرده است:

داغون بودم،‌ خسته و کلافه …
ششم مهر ۱۴۰۳ که خبر شهادت سیدحسن نصرالله را شنیدم، احوال داغونم، صد برابر شد. هیچ‌وقت حتی در خواب هم باور نمی‌کردم خبر شهادت سید را بشنوم.

۵ ماه بُغض، داغ، سوز و … زبانم بند آمده بود. فقط به تصاویر سیدخندان و خوش‌سیما می نگریستم و با خود می‌گفتم: خدا کند دروغ باشد و همه خبرها و شایعه‌هایی که می‌گویند سید زنده است، راست باشد!

ولی دنیا به کام من ‌نچرخید.

قرار شد سید را ۵ اسفند ماه تشییع کنند. یعنی دیگر همه امید زنده بودن سید، تمام شد.

چند روز پیش گفتند:
روز یک‌شنبه ۵ اسفند، تو و مسعود ده‌نمکی، بیایید برای نماز خدمت حضرت آقا.

خدا را شکر. خیلی خوشحال شدم. می‌توانستم بغضم را با کسی تقسیم کنم.

هرشب، در خواب و رویای خودخواسته، خویش را در آغوش آقا می‌دیدم‌ که می‌گریم و بغض چندماهه می‌گشایم!

صبح یک‌شنبه، باران عالم و آدم را طراوت و زیبایی بخشیده بود که مسعود که آمد دنبالم، نیم ساعت قبل از اذان ظهر وارد اتاقی شدیم که قرار بود آقا بیاید. (درست ۲۶ سال پیش، در همین اتاق، غروب بعد عیدفطر، در جمعی شش-هفت نفره، نماز مغرب‌وعشا را به امامت آقا خواندیم و نشستیم ساعتی به گفت‌وگو با آقا و لذت دنیا و آخرت بردن!)

جمعی شاید حدود صدنفر که خانواده‌ها هم بودند، صفوف نماز را تشکیل دادند که چندین بچه کوچک، شاد و بی‌توجه به همه،‌ میان صفوف می‌دویدند و محافظین برایشان بیسکوئیت و سرگرمی می‌آوردند.

اذان که دادند، آقا تشریف آوردند و نماز به امامت ایشان اقامه شد.‌ همه‌ش با خودم می‌گفتم: حتما الان امروز که تشییع سیدعزیز است، آقا مثل من، بدجوری حالش گرفته است، خسته است و عزادار.

نماز که به پایان رسید، برخلاف تصور من، آقا صحبت نکرد و آمد به حال‌واحوال با حاضرین.

به ما که رسید، با تبسمی زیبا با مسعود صحبت کرد که مسعود درباره کتاب‌های اخیرش که منتظر انتشار هستند، صحبت کرد که آقا فرمودند نمونه‌هایی را که فرستادی، دیدم.

آقا، نگاهی محبت‌آمیز به من انداخت ‌و با لبخندی زیبا فرمود: باز که چاق شدی … و زدیم زیر خنده.

مانده‌ام با این شکم ورقُلُمبیده چی‌کار کنم. کاشکی می‌شد قبل از دیدار، پیچ‌هایش را باز کنم و گوشه‌ای پنهان کنم‌ که هربار مورد لطف آقا قرار نگیرد و شرمنده‌ نشوم!

رو در رو که شدم با آقا،‌ چشم درچشم، نگاه انداختیم و خندیدیم. وقتی فرمودند:
شما چطورید؟ چیکار می‌کنید؟
همان اول، کتاب “راز احمد” آخرین سفر بی‌بازگشت حاج احمد متوسلیان، چاپ نشر یازهرا (س) را به آقا هدیه دادم، توضیح کوتاهی دادم و خواستم تورق کنند.

سر دلم باز شد. بغضم داشت می‌ترکید. شروع کردم به نالیدن:
آقا، خسته‌ام، حالم خوب نیست، دارم کم‌ میارم …

آقا چشمانش را در نگاهم دوخت و با تعحب گفت:
چیزی نشده که، شما دیگه چرا کم میارید، خبری نیست، الحمدلله همه چیز خوب است …

نالیدم: آقا، سید رفت، بغض دارم، دعا کنید خدا این‌ آرامش قلب شما را به من هم بدهد …
همه چیز خوبه و همه ‌کارها به روال خودش دارد پیش می‌رود. امیدت به خدا باشد …

می‌خندید و می‌خندیدم. وقتی از امید گفت، قربانش رفتم ‌و ناخواسته می‌گفتم: ای جانم … جانم … خدا همین امید و اطمینان قلبی شما را‌ به من هم عطا کند …

واقعا از آرامش و اطمینان قلبی ایشان، همه ناامیدی و خستگی‌ام به یکباره فرو ریخت و بر فنا رفت و همه آن اطمینان قلب که همواره از خدا طلب می‌کردم،‌ همچون‌ خورشیدی بر قلبم تابیدن گرفت و آرامم کرد.

دقیقا دنبال همین بودم که امروز با یاد سیدعزیز که بر دوش آزادگان جهان بدرقه شد تا آغوش خدا، بر دستان حضرت آقا بوسه زدم و خدا را شکر کردم‌ که این ‌نعمت الهی بر سرمان‌ می‌تابد./ یکشنبه ۵ اسفند ۱۴۰۳

لینک کوتاه : https://v-o-h.ir/?p=46101
  • نویسنده : حمید داودآبادی

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 0در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۰
قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.