به گزارش خبرنگار فضای مجازی صدای حوزه، صاد مقدم درکانال ایتای مجلهی افکار حوزوی نوشت:
۱۳مهر شنبه شب ساعت۱۰ در میدان انقلاب منتظر اتوبوس بودیم.مدیر حوزه به همراه همسر و برادر و زن برادرشون که هر ۴تا از اساتید حوزه بودن برای بدرقه دخترش زکیه اومده بودن.خانم گودرزی و دخترش، خانم کریمی و کمانی و رستمی هم بودن،خانم حسینی هم به همراه خواهر و مادر و خالشون هم اومده بودن.خانم عباسی با پدر و مادر و بچه ها و همسرش بودن و کلی از اقوام همه برای بدرقه اونجا بودن.
نیم ساعتی اونجا بودیم، خانم موسوی هم به همراه خانواده اومدن. بعد از احوالپرسی با بچه ها، درباره اینکه هرکدوم چی آوردیم و مبادا چیزی جا گذاشته باشیم صحبت کردیم. از خوراکی و پوشاکی که بگذریم بچه ها، روغن زیتون،گرده گل ،آبلیمو،سیاهدونه و عسل، روغن بنفشه، خاکشیر، نبات، شیره انگور، برگه زردآلو، آلو بخارا،نخودچی کشمش و گردو و انجیر و آجیل برای پیاده روی آورده بودن. خانم حمزه لو سفارش میکردن که از همدیگه به هیچ عنوان جدا نشید. همه سرمست از این سفر با ره توشه ای از سفارشات اونایی که قبلا رفته بودند، وبا کوله پشتی هایی که پرکرده بودیم از البسه و تغذیه هایی برای بین راه، منتظر اتوبوس بودیم. ساعت۱۲ اتوبوس اومد. دل تو دلم نبود، وسایلم رو تحویل صندوق دادم.جلو پله ماشین که اومدم، بغض گلوم رو گرفته بود. نمیتونستم چیزی بگم برای تشکر خم شدم دست بابا رو بوسیدم. رفتم بالا، راهرو رو با چشم به صندلیهایی که دوستان نشسته بودن جلو میرفتم. وسطای ماشین بود که خانم مربی مهد حوزه روی صندلی نشسته بود صدام زد؛ بانو بیا اینجا بشین.
بجز سلام علیک معمولی، برخورد دیگه ای باهاش نداشتم. اما حب الحسین، رمزی بود تا همه رو بهم پیوند میداد. با رضامندی کنارش نشستم. سرم زیر صندلی، داشتم کوله پشتی رو جابجا میکردم که خانم کمانی گفت: بابات کنار شیشه کارت داره. بلند شدم، نگاه به بیرون کردم. بابا پایین ماشین چشاش دنبالم دو دو میکرد. براش دست بلند کردم.دست تکون داد و گفت: چیزی نمیخای، کاری نداری، همیشه اینجور موقع ها معمولا دستم رو گوشه پیشونیم میاوردم و با یه خبردار مشتی خداحافظی میکردم.
اما درست پشت سر بابا، حاج آقا حمزه لو و حاج آقا اسدی که برای بدرقه خواهر زاده و دخترش اومده بودن ایستاده بودن. با ی خداحافظی تصنعی و رسمی که اصلا مال من نبود با بابا خداحافظی کردم. بابا آدم احساساتی هست، یه بار کربلا رفته، اما خاطره شو تا حالا هزار بار برامون گفته، یعنی ما کلا آدمای خاطره بازی هستیم. به قول مادربزرگم همیشه میگه: بابا بزرگ فقط سه ماه سربازی رفته ولی اندازه ۳۰سال برامون ازش خاطره گفته.
میدونستم الان بابام دوست داشت با من بیاد، البته من خیلی اصرار کردم، ولی به خاطر زانوش نگران بود که شاید وسط راه نتونه ادامه بده.به هرحال دست لرزونش رو که از بغض تو گلوش خبر میداد بلند کرد و خداحافظی گرفت و رفت. اتوبوس حرکت کرد. همه داشتن با گوشی تلفنهاشون وداع های آخر رو میکردن. خانم کمانی که تک فرزندش رو به برادرش سپرده بود، داشت آخرین سفارشارو انجام میداد. زنگ زدم مامان وگفتم ؛«عزیز، یادم رفت بگم اگه برنگشتم..».گریم گرفت نتونستم بگم انگشترم که روش پروانست، برادرزادم خیلی دوستش داره گذاشتم داخل کشو براش؛ مامانم گریش گرفت تلفن رو قطع کرد.
خانم موسوی اومد برا جمع کردن کرایه ها، کرایه نفری ۹۰ هزار تومن. بعدش دیگه راه طولانی فرصت خوبی بود برای شنیدن حرفهای همدیگه.
ماشین از ترمینال به سمت جاده خروجی شهر حرکت کرد بین راه، در روستاهای مجاور،دونفر دیگه سوار شدن، به زادگاه خانم موسوی رسیدیم چندنفر از خانواده خانم موسوی هم اونجا سوار شدن. همون برخورد اول اونا و طریقه بدرقه اقوامشون نشون میداد که خانواده رئوف و مهربانی بودن. مسیر سفر با شوخی ها و شیرین زبونی های خواهرای خانم موسوی کوتاه می شد.
آرام آرام فضای اتوبوس برای یکی دوساعت قبل از اذان صبح ساکت شد، همه برای یکی دو ساعت خوابیده بودن، البته بجز راننده.
در کنار یادمان شهدای اندیمشک، به اولین موکب اربعین رسیدیم. برای نماز پیاده شدیم. بعد نماز در مسیر تا رسیدن به اتوبوس، از صبحانه نیمرو و چای موکب، تبرکی گرفتیم، بسیار خوشمزه بود، سوار شدیم و به طرف اهواز حرکت کردیم.